بچه که بودم آدم بزرگ ها یک ضرب المثل داشتند که هی تکرارش میکردند آن هم این که بچه ای که کاری نکرده دعوایش بکنی هم گریه نمی کند. بچه ای که گریه می کند ریگی به کفشش هست. عجیب بود که من هر بار کاری نکرده بودم گریه ام می گرفت. به شدت گریه ام می گرفت. و طبعن متهم درجه اول بودم. تا مدتها این عادت از سرم بیرون نرفت... هرجا که مقصر بودم خشم و عصبانیت و گاهی بی تفاوتی همراهم بود و هرجا که مقصر نبودم قبل از هر حس دیگر اشک آمده بود...
سال ها گذشت... آن قدر بزرگ شدم که سخت اندوهم را بروز بدهم و فکر کنم پوست کلفت شده ام... فکر کنم حالا من بر احساساتم مسلطم...
اما نیستم... دیشب فهمیدم که هنوز "من" هایی باقی مانده اند که رشد نکرده اند. در کودکی جا گیر شده اند... وقتی تمام روزت را خوب گذرانده باشی... هزار تا اتفاق خوب افتاده باشد... کافی ست آخر شب... یک نفر چیزی بگوید... یک جمله ی ساده... و تو گیج و گنگ بمانی و ندانی که برای چه مواخذه می شوی... و به همین سادگی بغض کنی و اشکت در بیاید و تهش وقتی میروی توی تختت و خودت را جمع کرده ای زیر خنکای لحافی که دوست داری... فکر کنی، کی بزرگ میشوی نفس جان کی؟!
۸ نظر:
فکر نمیکنی اینی که گفتی
مربوط میشه به زلالی دل.
یعنی بس که دلت زلاله اونوقت با یک تماس برگ هم خراش برمیداره
اين بغض كردن و اشك ريختن به دليل اينه كه حس ميكنيم نميفهمنمون
اولا كه ما همچين جملاتي يادمون نيست
حتما سمت شماها بوده خب
بعدش هم
همون كودكي بهتره نفس جان
باور كن
این اتفاق برا منم افتاده یه بار !!!
اصلا چرا باید بزرگ بشوی نفس جان؟
گاهی کودک ماندن بهتر است...
معصومانه تر است اصلا.
سلام قلبت به روشنی آفتابه اشکهات به ظرافت شبنم بزرگ شدن گاهی زیبا نیست در زمان حال قلب بزرگی داری
http://yekmohammad.persianblog.ir/
پست اخر وبلاگم رو بخون
درباره وبلاگ نویس گم شده
راستی چرا منو نفس بریده بیشتر دوست داری ؟
دل ما گاهی نازک میشه، حتی بزرگ هم که شده باشیم. ممنونم از کتابی که معرفی کردی نفس جان.
ارسال یک نظر