۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

چراغ قرمز

می خواهم حاضر شوم برای یک قرار مهم. دیدن چند دوست خوب. موهای خیسم را خشک می کنم و به خودم می گویم کاش قرار بود تو را ببینم. یک هویی دلم تو را هوس میکند.
که با هم راه برویم تو حرف بزنی و من دستت را تو دستم فشار بدهم و با انگشت هایت بازی کنم... و تو بگویی کرم نریز!
که با هم لابلای مغازه ها بچرخیم. من بازویت را محکم گرفته باشم و بگویم این چطوره؟ تو بخندی و با همان لحن خودت بگویی "لامصب! همه چی به تو میاد. بخر! فقط بخر!"
که با هم  پشت چراغ قرمز چهار راه ولی عصر ایستاده باشیم و تو غر بزنی که گرم است و تقصیر من است که بی ماشین، پیاده، باید این جا، منتظر باشیم و من بگویم عوضش ما تا حالا پشت چراغ قرمز نایستاده بودیم. این طوری. پیاده. توی گرما و تو بخندی از آن خنده ها که دوست دارم...
که من هی بگویم گشنه ام و تو بگویی عزیزم چاق میشی. دوست ندارم. تحمل کن! و بعد توی رستوران بگویی زن باس خوب غذا بخورد. جوری که آدم نگاهش میکند گشنه اش شود... و هردو با هم بگوییم سلام بکس و میزهای اطراف از خنده ی ما سر بچرخانند...
عیبش این است که حتی اگر بودی خاطره ها دیگر تکرار نمی شوند... اصلا مزه ی خاطره به یک بار چشیدنش است...