زنِ توی داستان از مرد پرسیده بود به نظرت من چه کم دارم؟ مرد تعجب کرده بود که مگر میشود زنی اینقدر دلنشین و خواستنی چیزی کم داشته باشد؟ و توی ذهنش هزارتا دلیل آورده بود که زن هیچ چیز کم ندارد. من اما خوب زن را میفهمیدم. وقتی همسر سابق رفته بود اولین سوالی که از خودم پرسیده بودم همین بود. من چی ندارم؟ چی نداشتم؟
هیچ جوری نمیتوانستم خودم را تسکین بدهم. اعتماد به نفسم به صفر رسیده بود. خودم را دوست نداشتم. بعدتر فهمیدم این خاصیت هر رابطه است. همانطور که که اولش باعث میشود اعتماد به نفس پیدا کنی، خیال کنی خوبی، دوست داشتنی هستی... همانطور هم آخرش، وقتی میروند، توی سرت فقط و فقط یک سوال باقی میماند: من چی کم داشتم؟ عیباش این است که این از آن سوال ها نیست که فقط توی ذهن وول بخورد. توی دل آدم چنگ میاندازد و جگرتان را میخراشد و بیچارهتان میکند. یکبار که دردش را بکشی دیگر دلت نمیخواهد تکرار شود. این است که دو راه بیشتر نداری یا کلن رابطه را ببوسی و بگذاری کنار که حس و حالت در امنیت باشد و بالا و پایین نداشته باشد، یا به محض دیدن اولین نشانهها، خودت زودتر جل و پلاست را جمع کنی و بروی که پس فردا باز یک تیزی روحت را نخراشد که من چی کم داشتم؟
پ.ن: این روزها مدام به خودم میگم، تو میتونی... قبلن از پساش بر اومدی... بازم میتونی...