۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

من به دنبال نفسک

دو تایی در کمال خونسردی و آرامش داریم دوش می گیریم. فکر می کنم الان فرصت خوبیه که به توصیه روانشناس ها عمل کنم و با هم مثل دو تا آدم عاقل و بالغ صحبت کنیم.
من: دختر گلم.. وقتی شما یه کار بدی می کنی و من هی می گم نکن... و گوش نمی دی ... من باید چی کار کنم؟
نفسک: (کاملا خودشو زده به اون راه) هوم؟! من گوش نمی دم؟!
من: آره دیگه. مثل همین امروز خونه خاله ات. من هی به زبون خوش بهت می گم عزیزم. قربونت برم. نکن... اما تو اصلا صدای منو نمی شنوی... حالا می خوام از خودت بپرسم.. به نظرت من چی کار کنم؟
نفسک: نمی دونم...
من: نمی دونم نداره. باید انتخاب کنی... من به زبون خوش بهت بگم گوش می دی... یا دوست داری من داد بزنم بعد گوش می دی... یا اصلا دوست داری مثل مامان های بد کتک بزنمت تا گوش بدی...
نفسک: کتک یعنی چجولی؟
من: یعنی مثل (...) که بچه اش رو می زنه منم محکم بزنم توی دهنت! حالا خودت انتخاب کن. (حس می کنم خیلی خوب درس های روانشناس ها رو پیاده کردم بچه کاملا متفکرانه گوش میده!)
نفسک: (هی فکر می کنه... هی فکر می کنه...و بعد کاملا جدی) خب پامو بِبُل!!
من: (چند دقیقه کاملا با چشمای گشاد و دهن باز میخکوب شدم هم خنده ام گرفته هم حس بازنده ها رو دارم. به خودم مسلط می شم و سعی می کنم مخم رو به کار بندازم. ته چشماش یه نیشخند معلومه!) واقعا دوست داری پا نداشته باشی!
نفسک: خب نه! اما چی بگم آخه... باشه ... تو با مهلبونی بگو... من سعی می کنم گوش کنم!!
من: سعی می کنم نداره باید گوش بدی... (حوله رو تنش می کنم و در رو باز می کنم)
نفسک: باشه گوش می دم! (بدو می پره از حموم بیرون)... اگه یادم نره ها!!

نتیجه اخلاقی این داستان: اصلا فکر نکنید که مکالمه ای که طبق یک کتاب روانشناسی شروع می کنید طبق گفته همون کتاب پیش می ره!! در هرصورت شما همیشه یه قدم از بچه تون عقبید!

پ.ن: این مکالمه مربوط به یکسال پیشِ. حالا شما فکر می کنید مکالمات این روزهای ما به کجا می رسه؟!  به جایی می رسه اصولا؟!

۵ نظر:

papary گفت...

بخدا اگر این بچه، بچه من بود من خودم رو دار میزدم چون واقعا در برابر زبونش کم میارم... خدا بهت نیرو و قوت بده

سامانتا گفت...

آره دقیقا دوستم تا اولشو خوندم یادم افتاد و دلم ریخت نه به خاطر خاطرات و مکالمات قشنگ شما به خاطر اینکه یادمه یکسال پیش که اینو خوندم چقدر شادتر و سر زنده تر بودم و چقدر انرژیم بیشتر بود و میترسم از اینکه سال دیگه افسوس الانم رو بخورم اما انگار باید همینطور باشه
یادش به خیر
نمیخواستم ناراحتت کنم یه درد و دل و غر کوچولو بود
باور کن دلم براتون تنگ شده مخصوصا واسه چایی خوردن و منچ بازی کردن با اون شیطون بلا که هی سر منو شیره میمالید و برنده میشد
دوستون دارم

میشه خصوصی بمونه آخه گشتم اما انگار تیک خصوصی نداره اینجا

حنا گفت...

لپشو بکش :)
هر بچه ای قلق خودشو داره گمونم!

مهناز گفت...

سلام. این روزا سرم خیلی شلوغه چند تا مطلبت رو یک جا می خونم. سوپ پختن و حریره بادوم درست کردن به کارام اضافه شده. بگذریم. اسم این کتابا رو میشه به من هم بگی؟ اگر زحمتت نمیشه توی وبلاگ بارمان خصوصی برام بذار. نفسک رو ببوس که منم اگر یه روزی با این حرفا روبرو بشم حتما جا میخورم و هنگ میکنم.

فانی گفت...

یحتمل این روزها رسیده به همون موشک کروز و این حرفها !