۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

نفسک نه، همه ی نفس...

شبا این جوریه... همیشه این جوریه... که بعد از خوابیدنش... باقیش مال خودمه... حوالی ده، ده و نیم می خوابه... تا دو سه که بخوابم... فیلم ببینم... گودر، وبگردی... دیگه همه اش خودمم و سکوت... وقتی بچه رو می بره... هم همینه... بازم باقیش منم... سکوته و خودم... فیلم ببینم... وب گردی کنم...
اما نمی دونم چی می شه... چجوریاست... یه شبایی مثل امشب... به محض این که از این در میره بیرون... به محض این که همه جا ساکت می شه... بغض می کنم...
بعد یاد هزار تا چیز بدتر می افتم... که مثلا ظهر بهم گفته مامان زورگو! نمی خوام بقیه ی غذامو بخورم... یا مثلا یاد عصری می افتم که با آبرنگش لباسش رو رنگ کرده بوده و دعواش کردم... گریه کرده و رفته پشت مبل قایم شده... .
به خودم میگم به یکی زنگ بزنم... با یکی حرف بزنم... اما مثل مازوخیست ها می شینم تو سکوت... دست و دلم به فیلم هم نمی ره...
نفسمه که نیست...
بعد هی به خودم میگم عادی بشه برات... طفلکی... عادی بشه برات... 
عادی نمی شه...

۱۰ نظر:

رها# گفت...

کاش یک نفسک داشتم اینقدر تنها نبودم !

akii گفت...

نوشتت خیلی به دلم نشست..
منم که نه نفسک دارم و نه بابای نفسکی، دارم از این تنهایا و سکوتا و از این دست و دل به کار نرفتنا... اونوقت به جای دلتنگی برای نفسک نداشته ام ،حس می کنم یه چیزیو گم کردم و نمی دونم که چیه!

مداد گلی گفت...

با همون نفسک بودنش این دخترک اومده و تمام زندگی تو پر کرده. مثل عروسک می مونه؟ یک عروسک عزیز؟

علی گفت...

چقدر اذیت شدی،عزیزکم.




برایت مهربان،
گلفرستادیم!!

یِازده دقیقه گفت...

مامان بودن بزرگترین کار دنیاس... بزرگترین کار رفیق...

فانی گفت...

نفس که برید نفس مصنوعی میدهند ...
با نفسک چه می توان کرد ؟!

حنا گفت...

تو هم کنارش بخواب...
به مژه هاش نگاه کن...
به نفس هاش...
موهاشو نوازش کن...
تا میتونی از بودنش لذت ببر :)

admin گفت...

ولي باور كن خيلي ها به شدت
دنبال اين تنهايي ان
اما ايكنه چقدر توي اين تنهايي دوام بيارن رو نميدونم

حنا گفت...

بوس و بغل محکم از طرف یه غریبه!

شراگیم گفت...

قربون دل تنگت . خدا واسه هم حفظتون کنه عزیزم...