۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

مرا می ترسانی....

وقتی دور شده ای، از چیزهایی که روزی تو را عذاب داده اند انگار نیستند. یادت میرود روزهایی بوده که چقدر اذیت شده ای.
شب ها... روزها... نور ها... بو ها... صدا ها... کلمات... نگاه ها ... همه چیز را فراموش میکنی... انگار از اول نبوده اند...
به خودت می گویی... چه خوب... من توانستم... من فراموش کردم... من خوبم!
اما نمی دانی که آن ها آن جا هستند. در اعماق ذهنت... در آن ته ته های دلت... جا خوش کرده اند... و کافیست جرقه ای ... تلنگری... بکشدشان بیرون... درست جلوی چشمانت... انگار همین دیروز بوده است...
"شب های چاپ نشریه... بیدار تا صبح... گرافیست های بدقول... چاپخانه... حروف چینه سر به هوا... تیتر... مطالب نصفه نیمه و نویسنده های خواب آلود و فراموشکار... مصاحبه... جشنواره... آدم های معروف بزرگ... آدم های معروف حقیر...دود سیگار... رنگ های خراب شده بعد از چاپ... ساندویچ های نیم خورده... بگو مگوی اسم اول... اسم آخر... لوگو... و نفس عمیق بعد از توزیع... ."
 می دانی؟
نه نمی دانی...
خاطره که تعریف می کنی ... خاطره های مرا زیر و رو می کنی...
خاطره که تعریف می کنی... مرا می ترسانی...
نه نمی دانی...
گاهی... به شدت... مرا می ترسانی...