۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

یه روز محشر... مثل خودت

غر میزنی که چرا زود تر نگفتی... میگم حالا میایی یا نه...
میگی شاید برم خونه لباس عوض کنم... من امروز کت و شلوار پوشیدم... وای به حالت اگه بهم بخندی...
ته دلم غنج می ره برای سر به سرت گذاشتن، ولی می گم نه دیر میشه... واسه چی بخندم... بیا...
تو ماشین از اون سر چهارراه می بینمت... نمی تونم لبخند پت و پهنم رو جمع کنم به راننده می گم وایسه... پولش رو که می دم می بینم داره با تعجب به من نگاه می کنه که دارم می خندم! به خودم میگم بذار هرچی میخواد فکر کنه...
پیاده می شم... تو داری مغازه ها رو نگاه می کنی...
تو آفتاب... موهات طلایی شده... تا حالا روز با هم بیرون نبودیم!
می رسم بهت... خیلی بلند تر از منی این جوریه که وقتی می خوام تو چشات نگاه کنم، برق طلایی ِ موهات و آفتاب، دوتایی می خورن تو چشمم... هی براندازت میکنم و لبخند میزنم...
کفرت در میاد: گفتم که می خندی بهم...
حالیت نیست... نمیخونی از چشام... که تو دلم، هی دارم میگم: محشر شدی دیووونه!