۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

شبی دیگر برای خودم می سازم!

آن شب را هی مزه مزه میکنم...
فکر میکنم چقدرش را یادم نمانده؟! از موقعی که سوار شدم... چقدرش را یادم مانده؟!
آن جا را خوب یادم هست... که در یک خیابان خلوت و فرعی... آن موقع شب... چشممان خورد به قوطی های خالی نوشابه... درست وسط خیابان...  آن ها را چیده بودند جوری که خیالت میرسید، عده ای همان جا وسط خیابان نشسته اند دور هم ... به گپ و گفت و نوشیدن... به شما گفتم اگر ظرف ماستی و پوست پسته و بقایای چیپس... خنده ی شما...
باقی اش را یادم نیست... تا پرسیدید... راجع به پست آخرم: "باز چی شده؟ قاط زدی!" چطور می شود که من که اهل تعریف کردن نیستم آن طور با علاقه برایتان حرف می زنم؟ 
بعدش... را فراموش کرده ام... فراموش کرده ام؟!
تا لحظه ی خداحافظی... همه اش فرو رفته در مه... در یک سپیدی دلپذیر... گیرم آن شب یک شب خاص بوده باشد... گیرم نرمالش این باشد که باید همه ی لحظات را آدم در ذهنش نگه دارد... ثانیه به ثانیه اش را... 
اما از من بپذیرید... گاهی در فراموشی لذتی است که در یاد آوری نیست... چون می توانی باقی ثانیه ها را خودت بسازی... آن طور که دوست تر داری... و من دارم فکر می کنم... از آن چه بود چه چیز بهتری می تواند باشد؟