۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

امشب دلم تو را نخواسته است

به خودم می گویم همیشه همین طور بوده ای... بار اولت که نیست. پیش ترهم گریه کرده بوده ای... هربار یکی پیدا می شود که این طور می گذاردت توی برزخ. می مانی بین زمین و هوا. بین خواستن و نخواستن.   
بعد... دلم می خواهد برای یکی تعریف کنم... کلی دوست دارم... توی گوشی ام... توی چت لیستم... همه هم سبزند امشب...
اسم ها را بالا و پایین می کنم... هیچ کدام شان را نمی خواهم... انگار کن امشب هیچ کس نیست... حتی آن یکی که بهترین شنونده است این جور وقت ها... یا آن یکی که همیشه حسادت کرده ام به پر حرفی اش، نه پر حرفی که، به این که می داند کدام حرف را کی و کجا باید بزند... 
امشب آشنا ها را دوست ندارم... هنوز آخرین باری که توی بغل یک آشنا گریه کرده ام، خوب یادم مانده... چون آشناها بعدن تو را دو دو تا چهار تا می کنند... آغوششان هم حساب و کتاب دارد... باید سر وقتش پس ِ شان بدهی که اگر ندهی بدهکار شده ای به این مثلا آدم خوبه ی رابطه!
امشب دلم یک غریبه می خواهد... که مرا نشناسد... که وقتی شروع کردم به حرف زدن... سر و ته داستانم را خودم انتخاب کنم... که نخواهم بگویم یادت هست چند ماه پیش؟ نه او مرا یادش باشد... نه من او را...
خیالم راحت باشد که مرا قضاوت نمی کند... من حرف بزنم... او گوش کند... وسط هایش سرش را تکان بدهد و بگوید" آره... همینه که تو می گی... آره... می فهمم..."
تهش هم اگر اشکم در آمد نگوید بیخیال... گریه نکن... درست می شود، هردوی مان بدانیم هیچ چیزی درست نمی شود! فقط دست هایش را دورم حلقه کند و بگوید...  یک جور خوبی بگوید چقدر اذیت شدی عزیزکم...