با هم قدم میزنیم... فکر میکنم آخرین بار که نه توی مراکز خرید... تو یه خیابون قدم زدم کی بوده؟ یادم نمیاد.
بهم میگه: من توقعام بالاست، زود هم عصبانی میشم، تو تمام رابطههام دعوایهای شیشه شکوندنی و بگومگوهای آنچنانی داشتم، اما با تو نه... میگم چرا؟ میگه نمیدونم! با تو هی راه میام... هی حواسم هست... مکث میکنه و بعد میگه: البته تو خودت هم ساکتی اهل سر و صدا نیستی... گیر نمیدی... بگومگو نمیکنی...
جواب نمیدم... به ویترین مغازه ها نگاه میکنم... از یه چیزی خوشم میاد... خوشش میاد، میره تو مغازه... قبل از این که پشت سرش برم تو... تو شیشهی مغازه تصویر خودم رو میبینم... به خودم میگم... فکر میکنی چقدر طول بکشه تا اولین شیشه رو بشکونه؟!