۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

نوشدارو

خوب یادم مانده، شب قبل از آخرین پستم، زنگ زدم. عصبی بودی و ناراحت. حرف من ساده و روشن بود اما تو میگفتی برخورنده و توهین آمیز بوده است. برای من که اهل توضیح دادن و قانع کردن آدم ها نیستم همان دو سه جمله خیلی بود! قانع نشدی. روز بعد من وبلاگم را بستم. آدرسی به تو ندادم. و نخواهم داد. اما روزهای اول... هفته های اول... مدام منتظر بودم... فکر میکردم خطی... خبری...
هیچ... و... هیچ...
آن پست کذایی را می خواندم و فکر می کردم همین بوده است؟ همه ی آن دوستت دارم ها؟
یادم می افتاد که تو بعد از خواندن آن پست بلافاصله زنگ زده بودی که به من فرصت بده.
و به خودم دلداری میدادم که چه خوب اعتماد نکردم... بله نگفتم... اما ته دلم منتظر بودم... میفهمی انتظار چطور میشود؟!
گذشت... آن قدر گذشت که تو را یادم رفت... و یک شبی از سر بیکاری سر میزنم به وب قبلی... کامنت گذاشته ای... عاشقانه و دلگیر...
هیچ حسی را در من برنمی انگیزد... وبت را باز میکنم... یکی دو پست آخرت برای من است... اما خوشحالم نمیکند... ناراحت هم نیستم... تمام شده ای...
به این فکر میکنم که همین چند خط، آن روز های اول ممکن بود همه چیز را عوض کند... اما حالا...
حیف... تمام شده ای...
شروع نشده تمام شده ای...