یک شاخه گل شمعدانی کوچک است که بنفش خشک شده... شبیه چلچراغ... روز مادر، نفسک هدیه اش کرده است به من...
گذاشته بودمش توی یک پلاستیک شفاف کوچولوی خوشگل...
بعد یک روز مثل امروز، خسته ام... کلافه ام... بدخلق جاروبرقی میکشم... نوبت میز آرایشم است... یه هویی... یک اخم... یک پلک زدن... یک غفلت این طوری...
گل را بلعیده! صدای خش و خش و تا بیایم بجنبم رفته پایین. می پرم خاموشش میکنم... دست میکنم توی کیسه ی کثیفش... پلاستیک را پیدا میکنم و میکشم بیرون... کمی کدر شده... خودش سالم است. اما... گلم پودر شده است. دیگر نه شبیه گل است نه چلچراغ!
اشکم سرازیر میشود...می خزم روی تخت خوابم... به جارو برقی فحش میدهم... و به گلم نگاه میکنم و تا سرویس استخر نفسک را بیاورد گریه میکنم... گریه میکنم...
۷ نظر:
حالا که گریه هاتو کردی و هر چی خواستی به جارو برقی هم گفتی، دیگه فکرشو نکن چطوری گلت از بین رفت.
خدارو شکر کن خاطره خوبش رو جارو برقی با خودش نبرده. با خاطرش خوش باش
متاسفم ...
:(((((((((
نه اخه الان من بهتون چي بگم
:(
اخه ادم انقدر بي هوا
انقدر دس.... D:
هي روزگار هي
قديما دخترا هديه هاشون رو بيشتر مراقبت ميكردن و جونشون هم ميرفت نميزاشتن با هديه هاشون اتفاقي بيافته
كلن دوره اخرالزموون شده!!!
:(
خب اینا جریمه داره !!!
سلام دوست جونم
حال منم وقتی وبلاگت رو نداشتم همین طوری بود!
دلم برای نوشتنت تنگ شده بود
پیش میاد
قدیمیا چی میگفتن...قضا بلا؟
خوب باشی
در ضمن اینم وبلاگ نی نی امه
ارسال یک نظر