۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

سینما و نفسک و پاتال

*قبل از سینما تو آژانس:
نفسک: مامان سینما یعنی مثل هملته؟ (تئاتری که چند ماه پیش با هم رفته بودیم)
من: نه. صبر کن میبینی. فرق داره.
نفسک: یعنی آدماش نزدیکترن؟ میشه بهشون دست زد؟!

*وقتی تو راهروهای سینما پردیس گم شده بودیم و دنبال سالن وی آی پی میگشتیم، حق به جانب میگه: دنبالم کن! یه بار ببین منو یاد بگیر. من بلدم چجوریه!

*تو سالن نمایش فیلم: مامان خیلی تلوزیونش بزرگه! حتی از اونی که تو حیاط برامون کارتون گذاشتن هم بزرگتره.
چرا تاریکش میکنن؟ که آدم خوابش ببره؟
شاید یه نفر بخواد بره جیش کنه... یا حتی بخواد نبینه بقیه اشو؟ چی میشه؟

*وقتی اومدیم خونه داره پشت تلفن برای پدرش فیلم رو تعریف میکنه:
اسمش پاتال بود. هم پاتال هم آرزوهای کوچک. یه عروسکی بود که بلد بود یه کاری کنه فیل تخم بذاره. زرافه ها پرواز کنن. حتی یه رودخونه ی شکلات دربیاد! اما از این کارها نکرد اصن نکرد!

۳ نظر:

قلمو گفت...

من بخورم این زبونو. جدا که نفسک نفسه..

omid1977 گفت...

خب بچه راست ميگه
دستشو بگيريد گم نشيد
اصلا شما كه بلد نيستيد چرا ميريد همچين جاهايي

مخصوصا كه تاريك هم هست
اومديم كه جي.... D:

admin گفت...

من هم پاتال رو توی سالن سینما دیدم و چقدر دلم میخواست جای اون پسره باشم که دائم ساندویچ میخورد :D
خدا این نفسک رو حفظ کنه که اینقدر خاطره سازه واسه ما. حالا شما که جای خود دارید