۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

خداروشکر سالی یه باره!

جمعه مراسم سالگرد فوت خاله ام بود. با این که ما فامیل دوری و دوستی هستیم و کینه و کدورت جدی نداریم، اما این جور مهمونی ها پر میشن از حواشی.
از حرف و حدیث. یعنی هی باید مراقب رفتارت باشی. مراقب لباس پوشیدنت باشی. به کی اول سلام کنی... کدومشون رو حتما باید ببوسی!
بهشت زهرا اون ساعت روز خیلی گرم بود. و چند بار حس کردم از گرما و خشکی بیش از حد هوا، لنزهام داره از چشمام جدا میشه. بعد یکی از این خانوم فهمیده های فامیل نشسته، براش تعریف میکنم. میگه نفس جان به نظرم شما این جا دیگه نباید لنز بذاری! بهشت زهراست ها!
میخواستم بگم آخه (...)! چشاتو وا کن! این طبیِ! رنگی نیست که مال قر و جشن و شادی باشه! عوضش فقط گفتم: بعله خب.

۶ نظر:

papary گفت...

ببخشیدا!
حس خفگی بهم دست داد!

papary گفت...

قربون صد پشت غریبه...از فک و فامیلای اینطوری خوشم نمیاد
(با حفظ احترام به شما و فامیلتون، در مورد خودمون گفتم)

admin گفت...

یعنی میخوای بگی یکسال شد که دست نوشته هات رو میخونم؟؟؟؟

سامانتا گفت...

اوف ف ف ف از این ادما
من جات بودم میگفتم بهش

omid1977 گفت...

اخه شما جووناي انقلاب كي ميخوايد اين چيزا رو ياد بگيريد

همش بايد مراقبتون باشن و بهتون بگن اينكار و كن
اونكار رو نكن!!!
D:

رها# گفت...

وااا ؟!!!
گرجه از این تیپ فامیل ها دارم ...