۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

حکایات استخر رفتن نفسک!

تقریبا یک ماه است که این نفسک من هفته ای سه بار میرود استخر. و از آن جایی که این بچه متاسفانه به شدت به من وابسته است و متاسفانه ترسو و محتاط  هم هست، ماجراهایی با هم داشته ایم که... .
بعد از پایان جلسه ی اول:
من: خب نفس مامان... خوش گذشت؟ خوب بود؟
نفسک: چه میدونم! اونجا اصلا استخل نیست!
_ چی؟!!! یعنی چی استخر نیست؟
_ یه حوضه بزرگه مامان. اصلا شبیه استخل بابایی اینا نیست!
توضیحات مادرانه: بابام اینا تو حیاط پشتی ویلا یه استخر چسقلیه بادی دارن که تابستونا بادش میکنن و بچه ها میرن توش... بزرگ هست... اونقدری که سه تا بچه بپرن توش و حال کنن... اما شما فکر کن... بچه ام به اون میگه استخر به استخر اون باشگاه سه طبقه میگه حوض!!

یعد از پایان جلسه ی سوم:
_ من دیگه نمیرم استخل!
_ چرا؟
_ چون که منو هل میده تو آب های زیاد بعد هی میگه پا بزن... پا بزن...
_ آخ بمیرم... مامانی ناراحتی نداره... مربی مراقبه... چیزیت نمیشه... شنا یاد میگیری...
_ شنا رو با گلیه یاد میگیرن؟!!
_ گریه چرا خب؟!!
_ خب من هی گلیه میکنم... هی اون میگه پابزن... گلیه میکنم... میگه پا بزن... گلیه میکنم پا بزن!

بعد از پایان جلسه ی پنجم:
_ من دیگه نمیلم استخل!
_ چرا؟!!
_ تو دوست داری بچه ات بمیله؟!! خفه بشه بمیله؟! یه دونه بچه هم که بیشتر نداری! دوست داری؟!
(یعنی شما تصور کن بچه عصبانی دستاشو داره تکون میده و حرص میخوره باید خودتو بُکشی که نخندی!)
_ نه عزیزم... خدا نکنه... تو نفس مامانی... اونا مراقبن تو خفه نمیشی... ببین دخترم مربی برای این اونجاست که مراقب بچه ها باشه... تو اصلا میدونی اگه یه بچه ای حالش بد بشه مربی رو میبرن زندان... الکی که نیست... اونا مراقبتن (و در عین حال که سعی میکردم یادم نیافته و نخندم، یه عالمه از این دلگرمی های بیخودی!)

بعد از پایان جلسه ی هفتم:
_ مامان دیگه باید امروز مربی رو میبردن زندان!
_ زندان؟ برای چی؟
_ خب هی میگه شیلجه بزن! خب دوست ندارم!
_ چرا مامانی... شیرجه که خیلی بامزه است...
_ نه... آخه من بلد نیستم... شیلجه میزنم... هی میرم ته آب! تازه خیـــــــــلی دیر میام بالا... خیــــلی آب میاد روم!! اصلا نزدیکه خفه بشم!
براش توضیح میدم که طوریش نمیشه... که من تو بچگی شنا یاد نگرفتم الان هم بلد نیستم و خیلی بده و الان باید یاد بگیره شاید یه روزی منو نجات بده!

بعد از پایان جلسه ی نهم:
_ خب خوش گذشت؟ امروز چیکار کردی...
_ همه اش میریم تو عمیق! دیگه فک کنم میتونم نجاتت بدم. خواستی غــرررق بشی بگو! 

بعد از پایان چه میدونم جلسه ی چندم!
_من دیگه نمیرم استخل! چون حتی شنای لاک پشتی رو یاد گرفتم!
_ نمیشه باید بری...
_ پس تو هم بیا...
_ من نمیتونم بیام... پشت گردنم رو ببین... هنوز زخمه... نمیشه بیام...
_ پس زنگ بزن به باباجونم بگو بیاد...
_ اولا خودت زنگ بزن به باباجونت! دوما مردا نمیتونن بیان استخر... تا حالا یه مرد اونجا دیدی؟!
_ (متفکرانه) بهشون بگم بابام شنا بلده چی؟ میذارن بیاد؟!



و این ماجرا همچنان ادامه دارد!

۱۴ نظر:

باران گفت...

قربون این نفسک نمکیت . استخل نیست حوضه ...
نذار بترسه اگه می تونی باهاش برو اما توی آب نرو که زخمت اذیت نشه. تجربه من می گه این وروجک شما اینجوری یه مقدار آروم تر می شه . اگه آروم نشد و اگه دوست داشتی بگو تا بهت بگم چی کار کنی .

آهان راستی من 10 ساله مربی شنا و نجات غریقم .

رها# گفت...

هه ...
آخ این قدر دیروز بهم مزه میداد شیرجه زدن این فسقلی ها رو میدیدم ...
کارخوبی کردید تا بچه است فرستادیش کلاس !
عجب عالمی دارید با نفسک ها ...

omid1977 گفت...

(یعنی شما تصور کن بچه عصبانی دستاشو داره تکون میده و حرص میخوره باید خودتو بُکشی که نخندی!)

واقعا كه
بچه با احساسات كامل مياد براتون توضيح ميده تا شمايي كه هنوز گزدنتون تو گچه!!!! متوجه اهميت موضوع بشيد بعد همينطور برا خودتون ميخنديد!!
واقعا كه!!

omid1977 گفت...

يعني واقعا مردا از دست اين ملبياي مخصوصا برا استخل چكار كنن
ملبياي مهد يا مدرسه ميگن بابا هم بيان
ملبياي استخل ميگن باباها نيان

آخه اين همه تناقض رو من هم نميتونم هضم كنم چه برسه به نفسك!!!

ساقی گفت...

جیگر...
خوب میترسه بچه!
وقتی اونجوری عصبانین و با دستاشونم حرف میزنن خوردنی میشن!بدبختی نمیشه بخندی!
چه خوب کردین که گذاشتینش شنا.منم تمام سعی مو کردم که امسال بره ولی نشد گفتن زوده براش!میخوام تا قبل از اینکه از اب بترسه یاد بگیره.الان که خیلی دوست داره خدا کنه همینطور بمونه!
مراقب نفسک باش.(:

بانوی مهر گفت...

عززززززززیزززززززززم . عزززززززززیززززززم . با همین غلظت بخونش . بابا این جوجه ی شیرین زبونت رو بده من یه دل سیر بخورمش . شانس آوردی نزدیکم نیستی وگرنه من هلاک بچه تا حالا هزار بار گاز گازیش کرده بودم با این زبونش . الهی که زنده باشه و سلامت.

سيلوئت گفت...

آخي يعني اون تيكه مي خواي من خفه شم يه دونه بچه ام كه بيشتر نداري من تركيدم از خنده !

... گفت...

جدا حلا اگه شنا بلد نباشیم بده ؟!! :D

مهناز گفت...

قربونش برم که این همه شیرین زبونه. روحم تازه شد نفس جان.

1975 گفت...

حالا به خاطر نفسک یه صحبتی با باباش بکن شاید قبول کرد. دی!

هنگامه گفت...

:-))))))))))) ای امان از این نفسک... به جون خودم این خودش یه وبلاگ میخواد واسه خودش... فیلم سینماییه زندگی کردن باهاش...

بلاگفا نیستی نمیفهمم کی آپ میکنی...
هی دلم تنگ میشه میام میبینم چند تا آپ داری ...

papary گفت...

یاد استخر رفتنای خودم برای اولین بار افتادم...چه داستانایی که نداشتیم

فانی گفت...

بعد از جلسه آخر :
- مامان من دیگه نمیرم استخل!
- چرا ؟!
- ( نگاه عاقل اندر سفیه نفسک ) فردا جلسه آخله مامان !

سايت گل آقا گفت...

سلام
مطلب شما مهمان امروز سايت گل آقا به نشاني زير است.
http://golagha.ir/news/?ty=13&id=4361