۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

کلامِ تو

یک خط نامرئی بین من و تو دارد شکل میگیرد که عجیب است و قابل هضم نیست... و قابل درک نیست... حتی برای خودم... 
چون هیچ چیز... مطلقا هیچ چیز از تو نمیدانم جز کلمات قابل تحسینت. گاه و بیگاه نوشته هایت در وب لاگی که حتی روزمره هایت نیست... شعری و خیالی... 
چرا یک چیز هم بوده است... که یکبار کامنت که گذاشته بودی... و من فهمیدم یک جورهایی همکار بوده ایم... و دروغ چرا هول کردم و ترسیده ام و بعد گفته ام بیخیال!
هیچ وقت عادت بلند حرف زدن در تنهایی هایم را نداشته ام... و عجیب است که امروز می آیم میبینم آپ کرده ای... بی اختیار ذوق مرگ زیرلب میگویم: ای جان!
من این خط نامرئی را که مثل راه رفتن در یک جای خیلی تاریک است دوست دارم... کورمال کورمال... و هر کلمه ی تو میشود کشف من... انگار کن دست میکشم به در و دیوار... و گاهی برای لحظه ای برق چشمهایت همه جا را روشن و میکند و دیگر هیچ...

پ.ن: لذت نوشتن راجع به تو در این است که نفهمی من از تو نوشته ام... پس به رویم نیاور!

هیچ نظری موجود نیست: