۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

بازی کردن با تو را دوست میدارم

وقتی از در می آیم تو و کنار تو آن همه جا هست و من پیشِ دیگری مینشینم...
تو هی میخواهی بگویی برایت مهم نیست... با انگشتانت روی میز ضرب میگیری...
پاهایت را تکان میدهی... انگشتانت هی میروند لابلای موهایت و هی بلاتکلیف برمیگردند روی میز کنار دستت...
تا دست آخر به بهانه ی سیگار جمع را ترک میکنی... و...
خبر نداری من چقدر خوبم!

هیچ نظری موجود نیست: