۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

تو راز منی... من راز تو ام!

اشتباه کردیم. گفتیم یک بازی ساده است. میخندیم. برایش روز مشخص کردیم. سه روز و سه ساعت و سه دقیقه... . گفتی پر از هیجان میشویم. تو میشوی راز من... من میشوم راز تو...
روز اول که شد مدام به خودم میگفتم چه کار میکنی... چه کار میکنی... میدانستم بازی بی سرانجامی را شروع کرده ایم... از آن خنده هاست که تهش گریه می آید...
امشب که برسیم به ساعت سوم... دقیقه ی سوم... باز به خودم میگویم چه کار میکنی... چه کار میکنی... فرقش این است که این بار بازی نگرانی ندارد...
تو برای رازِ من بودن، بزرگی...
"نفس" گیر شده ای!