درست چند دقیقه بعد از نوشتن ماجرای پست قبل... و دیدن یک دوست... از راه دور... اس ام اس می آید... شماره را میشناسم... شماره ای است که شما در ایران استفاده میکنید... اما مرددم...
بی خبر... یک هویی... باورم نمی شود... گفته بودید با مرداد می آیید... زمان از دست من در رفته است...
رسیدن به خیر...
پ.ن: چطور این قدر آدم ضعیف و بی خودی شده ام که اجازه میدهم یک ایمیل از یک آدم بی خود... از یک آدم مجهول... که نه مرا درست میشناسد و نه من او را... این طور روز به این خوبی را خراب کند؟! چقدر خری نفس جان... چقدر؟!
بی خبر... یک هویی... باورم نمی شود... گفته بودید با مرداد می آیید... زمان از دست من در رفته است...
رسیدن به خیر...
پ.ن: چطور این قدر آدم ضعیف و بی خودی شده ام که اجازه میدهم یک ایمیل از یک آدم بی خود... از یک آدم مجهول... که نه مرا درست میشناسد و نه من او را... این طور روز به این خوبی را خراب کند؟! چقدر خری نفس جان... چقدر؟!
۵ نظر:
چقدر (....) نیستی! این نشون میده که چقدر حساسی به روابط آدمها.
خودت میگی "آدم بیخود" پس اهمیت بهش ده و از ثانیه های خوبی که داری لدت ببر
خب گفته بودم با مرداد میام ... سه روز زودتر اومدیم بریم پیش واز مرداد !!!
جسارت نميكنيم در مورد پ.ن نظري بديدم
اخه ميترسيم قهر بشيد تا روز قيامت!!!
D:
دور از جونت نفس جان.
من تاحالا این تجربه رو نداشتم. دلمم نخاسته داشته باشم . مجازی ها بهتره مجازی بمونن
ارسال یک نظر