۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

من غلط کردم!

دوست دارم معمولی باشم... کمی از این وراجی های ساده و دوست داشتنی خانومانه به من سرایت کند...که تعریف کنم... که حرف بزنم... که تو هی نگویی "یه چیزیت هست، من میدونم کافیه یک کلمه بگی"... و من گنگ بشوم... آن وقت تو توی چت بنویسی ناراحتم که این قدر غریبی با من... من بگویم غریبی نیست... آدم ها فرق دارن... بعضی ها زمان میخواهند برای گفتن... نزدیک شدن... اما ته دلم خوب میدانم تا ابد همین هست که هست!
که بعدترش اس ام اس بدهم و چرند بگویم... خالی شوم روی سر تو! خودم پشیمان بشوم و بعد از چند ساعت کلنجار رفتن با خودم زنگ بزنم... هی ساکت...
هی تو بگویی: "بگو بگو بگو! من گوش میدم بگو بگو بگو!" بعد من هی به طرز احمقانه ای کلمات را تا لب هایم بالا بیاورم و باز برشان گردانم توی دلم! و تهش بگویم فقط خواستم عذر خواهی کنم...
آن وقت تو پشت سر هم عذرخواهی میکنی: "ببخشید... ببخشید... من غلط کردم!" و من احساس بی کفایتی میکنم... و حرصم می گیرد از بزرگواری تو... و اصلا خوشحالم نمیکند که هی بگویی: "من غلط کردم!"
و فکر میکنم... به گذشته فکر می کنم... گفته بودم... من "او" را بخشیده ام برای این که یک روزی همه ی عشق مرا نادیده گرفت و به خاطر زن دیگری مرا ترک کرد... اما نمی توانم هرگز... هرگز او را ببخشم برای شخصیتی که از من دزدید... وقتی با مردی خشمگین زندگی میکنی، که هر جمله ی ساده ات ممکن است منجر به انفجارش شود، منجر به هفته ها تنبیهِ سکوت و قهر... یاد میگیری که ساکت باشی... راجع به چیزی نظر ندهی... و احساساتت را برای خودت نگه داری... هرگز... هرگز برای آدم گندی که شده ام او را نخواهم بخشید...

پس تو هم هی نپرس "من با تو چیکار کنم؟ چجوری باشم؟!" انگار هی یادآوری کنی من یک چیز مهم کم دارم!