۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

خیال

وقتی زنگ زدید هیچ اتفاق رمانتیکی نیافتاد. راستش این جوری است. قرار نیست که افسانه اش کنیم! وقتی گوشی را برداشتم هم هنوز حس خاصی نداشتم... حرف که زدید: "من اینجا هستم... چند قدمی تو! " شوکه شدم. همین دیشبش بود سخنرانی میکردم و تند تند مینوشتم: "آدم از روی بی حوصله گی و بی رفیقی هم، باید دوستانِ مجازیی را ببیند که بود و نبودشان فرق ندارد... دوستان خوب را ببینی و از دست بدهی... جایشان توی ذوق میزند!" فوری میگویم: خب کی؟ کجا؟ میخندید (صدای خنده ی تان را دوست داشته ام، حالا بیشتر): همین چند روز پیش، پی نوشت زده ای یادت رفته؟ دوستی های بی چهره صمیمانه ترند!
به شما نمیگویم... نمیگویم گور بابای پی نوشت! نمیگویم سه سال به همچین روزی فکر کرده ام... عکس ها و صدا ها را با هم سینک کرده ام! میخندم و من و من میکنم... سه سال است شما را میشناسم... سه سال است دوست خوب مجازی من بوده اید... دور بوده اید فرسنگ ها... امروز اینجایید... به من میگویید صبح رسیده اید... ایران... تهران... و از بین آن همه آدم که منتظر دیدن شمایند به من زنگ زده اید... فقط به من زنگ زده اید... قبل از همه... مگر میشود آدم بگوید نه!
و من شما را دیدم... .