۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

یک نفر می‌خواهد بسپارد جان!

می‌دانی یک روزی باید اتفاق بیافتد... خوب می‌دانی که دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد! اما به خودت می‌گویی هروقت که لازم شد فکرش را می‌کنم... و حتی گاهی هم به طرز ابلهانه ای فکر می‌کنی شاید هم لازم نشد... شاید هم اتفاق نیافتاد...
اما رخ می‌دهد... درست وقتی که انتظارش را نداری... درست وقتی که بیش‌تر از هروقت دیگر تنهایی و خودت را بین زمین و هوا حس می‌کنی... درست وقتی که همه ی آن چه پیش رویت است را تاریک و تیره می‌بینی...
دخترکت می‌گوید جدا شدن یعنی چه؟ توی حیاط دوستم گفته تو پدر و مادرت جدا شده‌اند...
تو محکم ایستاده ای اما درونت چیز فروریخته است... هیچ کس نمی‌فهمد... نباید توقع داشته باشی... این است که به خودت می‌گویی باید حلش کنم... به خاطر بچه... من می‌توانم... یاد حرف دوستی می‌افتی که گفته بود هرچه بزرگ‌تر می‌شود جواب دادن به سوالاتش سخت‌تر خواهد شد...
آرام و شمرده حرف می‌زنی... او بازی می‌کند و تو آشپزی... برایش توضیح می‌دهی که گاهی پدر و مادرها با هم نمی‌سازند... مجبور می‌شوند... وگرنه همیشه باید با هم دعوا کنند... هر جمله که می‌گویی بغض می‌کنی و به زحمت می‌خوری مبادا بفهمد... خونسرد گوش می‌کند... مشغول بازی است... آن جوری که حتی فکر می‌کنی گوشش به تو نیست... اما حرفت که تمام می‌شود می‌گوید: خب شما دو تا جدا نشید باشه؟!
وقتی خوابش می‌برد، هنوز گیج و گمم... خشم و غصه ام با هم قاطی شده است... از آن‌وقت هاست که فکر مرگ می آید سراغم و دوست دارم خلاص شوم از سوال‌های سخت و جواب‌های سخت‌تر...از همه‌ی مشکلات تمام نشدنی‌ام... از همه ی آدم های آزاردهنده‌ی زندگی‌ام... خسته ام... کم آورده ام...
حالم بهم می‌خورد از این‌هایی که می‌نویسند عزیزم به خاطر بچه چرا سعی نمی کنید با هم آشتی کنید؟! چه می‌فهمی تو؟!! اصلا امشب دلم می‌خواهد به زمین و زمان فحش بدهم... شما هم که خوشی زده زیر دلت... برو و جمله‌های قشنگ امیدواری دهنده‌ات را نگه دار برای خودت...
آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندان...

۱۲ نظر:

... گفت...

:)

S.SH. گفت...

یا ابالفضل! خوبی دختر؟
یه لیوان آب بیارم برات؟
خوب اینجا رو گذاشتن برا داد زدن دیگه.
من میدونم الان بهترین.
چون تازه اول سوال پرسیدنهاست
از بس که مثل خودتون باهوش و شاده...

الهام - روح پرتابل گفت...

یک نفر حق داره روزی بیش از یکبار جان بسپاره
شما رسالت سنگینی دارید و کار بسیار سختی
امیدوارم موفق باشید و دلتون ساحل آرامش رو طولانی مدت ترک نکنه

a.k گفت...

:( غصه نخور ماماني نفسك، به خدا توكل كن. نفسك باهوشه مطمئن باش خيلي زود مفهوم جدايي رو مي فهمه و دركت مي كنه.

admin گفت...

تبعات جدا شدن همینه خب
ترسی که بر روی خیلی ها چنبره زده
که نکنه بچه دار بشم و مشکلات ریشه ای دهن باز کنه و زندگی رو ببلعه
بعد تو بمونی و بچه ای که نیاز به کانون خانواده داره و زندگی که از هم پاشیده

امین گفت...

http://goo.gl/VqBK

احتمالن راحت تر از شما باهاش کنار بیاد
اگرچه طول میکشه

Unknown گفت...

نویسنده ی وبلاگ برای بهار:
بهار جان من جواب شما رو به طور مفصل به ایمیلی که برام گذاشته بودید فرستادم... اگر آدرس رو اشتباه گذاشته باشید من که متوجه نمیشم... میشم؟
اینو نوشتم که بدونید شما رو میبینم... میخونم.... خیلی هم ممنونم...

قلمو گفت...

هیچ کس جای شما نیست تا کاملا عمق حرف شما رو بفهمه اما کمی میتونیم احساس کنیم.
اما راهی که شما انخاب کردین از کمتر کسی بر میاد. اکثرا سوختن و ساختن رو انتخاب میکنن. به نظر من شما خیلی شجاع هستین.
راستش احساس میکنم نمیتونم حق مطلب منظورم رو بیان کنم.
از ته دلم آرزو میکنم که همیشه موفق باشید.

هما گفت...

نمیدونم چی بگم ولی منم از آدم هایی که دور میشینن و فقط شعار میدن متنفرم

هستی گفت...

تو تمام تلاشت را کرده ای یک مادر قبل از اینکه خودش باشد یا همسر باشد مادر است ، مطمئنا تمام تلاشت را برای نفسک کرده ای و بهترین کار همینی بوده که انجام داده ای ..من یک آدم شاد و خندان برلب ساحل نیستم من هم گرفتارمشکلات زندگی ام بنابراین اگه بگی جمله ی امیدوار کننده امو واسه خودم نگه دارم بدجووور کشته میشی گفته باشم که بدونی

خیلی سلااام ، بذار ببینم اصلا بلدم اینجا کامنت بذارم

مداد گلی گفت...

چه خانم بوده ای و مادری کرده ای که این نفسک هنوز نفهمیده جدا شدنتان را. حسش نکرده.

نونا گفت...

سلام نفس
با چند روز تاخیر تولد نفسک رو تبریک میگم
در مورد هذیان هم به نظر من باز خورد اتفاقات روزانه است