۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

آرزوهای ویران کننده

نفسک:
بابام بیاد خونمون جوراباشو در بیاره...شب پیشم بخوابه...
یه خواهر داشته باشم که چهار سالش باشه... یه برادر داشته باشم که صفر سالش باشه...
بابام بیاد خونمون من کارتن نگاه کنم یا بازی کنم. شما دو تا هم با هم حرف بزنید!
با بابا جونم بریم شمال خونه ی بابایی اینا... خاله اینا و دایی اینا هم باشن... بعد بابا ها، ما بچه ها رو ببرن گردش...

۹ نظر:

admin گفت...

همه اینا نشانه این نیست که نفسک دلش یه خانواده میخواد؟؟؟

ناشناس گفت...

اي جان دلم.
چقدر تو دنياي كوچيكشون ارزو دارن.

هر چند زندگيي كه ما ميكنيم پر زا ارزوهاي ويران كننده ست

a.k گفت...

من كه تمام عمر تجربه داشتن يه باباي ديونه ي آشغال و داشتم مطمئنم وقتي بزرگ بشه شايد واسه اينكه چرا به دنيا اورديش ازت گلايه كنه ولي هيچوقت به خاطر جدا شدن از باباش ازت شكايت نمي كنه! روزي ده دفه به مامانم ميگم چطور با اين آدم دووم اوردي ؟؟؟ كاش جدا مي شدي ما هم ايتقد ضربه نمي خورديم :(((((((

مسیحا گفت...

خوبی خواهر
خوش میگذره
ببخشین مدتی حسابی گرفتار بودم
تازه اومدم
شاد باشید

مهناز گفت...

چقدر هم ویران کننده :(( اینا توی ذهنش میمونه ها!!!!

حنا گفت...

اینا بیشتر روح تو رو ویرون کرده...
میدونم...

مدادرنگی گفت...

نمیدونم چی بگم باید شنید و فقط طاقت بیاری وقتی بزرگ شه درک میکنه نگران نباش

فانی گفت...

راس میگه بچه خووو ...

sara گفت...

سلام
زندگی همیشه همراهه با اتفاقات سخت. برای هر کسی این سختی ها یه جوریه. برای یکی مریضی، برای یکی مرگ و برای تو اینطوریه. نمی دونم چرا حس تو، یه حس غربت رو به ذهن من متبادر می کنه.
خدا نفسکت رو برات نگه داره... با خوندن آرزوهاش، و در نظر گرفتن شرایط تو، اشک توی چشمام جمع شد.