تب داشتم. اهل هذیان گفتن نبودم. اما توی ذهنم هذیان تصویری شکل میگرفت! از نیمه شب و ماهِ کامل و دویدن توی جنگل وهمزده شروع میشد و با روز آفتابی و پرواز بالای دریا و ترسِ سقوط و کوسه ها ادامه پیدا میکرد...
خوب یادم نیست که چند سالم بود. شاید دوازده، یا سیزده. اریون گرفته بودم. دو طرف صورتم باد کرده بود. درد دادشت... درد داشت... آن قدر که حتی برای بلعیدن کمی آب زجرکش میشدم. یادم نیست چند روز در رختخواب ماندم. یادم هست که سردم میشد و تند تند پتو میانداختند رویم... و چند ساعت بعد، طوری گرمم میشد که آب میزدند به دست و پایم و پارچه ی خیس میگذاشتند روی پیشانیام... گذر زمان از دستم دررفته بود... گاهی صداها را تشخیص میدادم و شربتی... سوپی... به زور میخوردم... باقیاش خودم بودم و کابوس هایم و کوه های یخی و زبانه های آتش...
اما اینبار، زمان از دستم در نمیرفت... بچه ای بود که مدام صدایم میکرد که نمیتواند شکلاتش را باز کند... چراغ اسباب بازیاش روشن نمیشود... موقع پاک کردن نقاشی اش پاره شده است...
درد توی گلویم بود...توی سرم... همهی بدنم... توی گوشهایم میپیچید و... زمان از دستم در نمیرفت... هذیانهای تصویریام نصفه نیمه، معلق بین زمین و هوا جا میماند... باید زیر همان دو پتویی که آورده بودم با یخ ها کنار میآمدم... شعله های آتش هم که زبانه میکشید، فقط میتوانستم پسشان بزنم و صبر کنم...
آن وقت، وسط این کابوس ها، گریختنها و ترس مبهم همیشهگی... آرزو کردم کاش بچه بودم...اریون گرفته بودم...خانه ی خودمان بودم... زمان از دستم درمیرفت... میخوابیدم... میخوابیدم... وسطهایش... صدای مامان میآمد... صدای بابا که گاهی حالم را میپرسید... صدای خواهر و برادرم... صدای خانه ی مان... صدای خانه مان...