کنار هم نشسته ایم... آرام است. سرش را تکیه داده به پشتی مبل و گوش میدهد... من اما آرام و قرار ندارم... غر میزنم و تعریف میکنم که از اصرار خستهام... اصلن نمیخواهم وارد بازی بشوم... غر میزنم که بلافاصله گیر دادنها شروع میشود... به کامنتها... به وبلاگ... به مهمانیها... به خنده... به گریه... به زمین... به هوا... میگویم زود است اصلن... نمیشناسمش هنوز...
یکجوری ناگهانی، قیافه اش جدی میشود... راست مینشیند و میگوید: ببینم! تو چی فکر کردی؟ فکر کردی بقیه فرق دارن؟! تو دوست هرکسی باشی فرق نمیکنه... همین من! دوست دخترِ من هم که باشی باید مراقب رفتارت باشی... فکر میکنی من که این قدر "خوبم" کسی رو دوست داشته باشم کم گیر میدم؟!!
بهترین دوستم است. نمیشود فحشش داد! من هم آدم بحث نیستم که بگویم خب برعکسش هم قبول است؟ که من هم گیر بدهم؟!! این است که فقط میگویم: بله خب، همه تان لنگهی همید!
یکجوری ناگهانی، قیافه اش جدی میشود... راست مینشیند و میگوید: ببینم! تو چی فکر کردی؟ فکر کردی بقیه فرق دارن؟! تو دوست هرکسی باشی فرق نمیکنه... همین من! دوست دخترِ من هم که باشی باید مراقب رفتارت باشی... فکر میکنی من که این قدر "خوبم" کسی رو دوست داشته باشم کم گیر میدم؟!!
بهترین دوستم است. نمیشود فحشش داد! من هم آدم بحث نیستم که بگویم خب برعکسش هم قبول است؟ که من هم گیر بدهم؟!! این است که فقط میگویم: بله خب، همه تان لنگهی همید!