بیرون کافه ایستاده ایم... ماشین دار ها به بقیه میگویند: کی با من میاد؟ مسیر من این طرفیه... کی کجا میره؟ کی با چی میره؟...
خیابان یک طرفه است... من فکر میکنم که اگر این یک چهارراه را پیاده بروم زودتر میرسم. یک شب خوب... هوای خوب... سرخوشانه میگویم من پیاده میروم... ناگهان سکوت میشود... همه من و من میکنند... تردید میریزد وسط مان... فکر میکنم شاید مردد شده اند که من تعارف میکنم... باخنده پافشاری میکنم... میخواهم مطمئن شوند که واقعا دوست دارم پیاده بروم ضمن این که زودتر میرسم... یک نفر مسیرش را به خاطر من عوض میکند و پیاده با هم میآییم پایین... از دکه ی سر راه همشهری بچه ها میخرم 50 تومنی میدهم... آقای دکه دار سرتکان میدهد که به خاطر 400 تومن؟! میگویم حالا اینو خردش کنید لطفا! بقیه ی پولم را میدهد... " اگه من داده بودم عمرن برام خرد نمیکرد!" آقای همراه میگوید. باقی راه سوژه پیدا کرده ایم برای خنده...
شب که میرسم... پی ام ها... اس ام اس ها... تازه فهمیده ام آن سکوت و آن تردید بابت این بوده که این راه را تنها نمانم... و این به من حس خوبی میدهد... حس مهم بودن... حس دوست داشته شدن...