۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

باید درست بشه. چون من می خوام!

به گمانم اگر خاطره های بد را نمی شود فراموش کرد، می شود تاثیرشان را کم رنگ کرد. که مثلا بوها... مزه ها... صداها... هی یادت نیاورند که چه برسرت آمده است. باید یک جوری از  شرشان خلاص شد وگرنه هر جایی ممکن است حس خوبت را خراب کنند و روزت را به گند بکشند. مثلا من تا مدت ها بعد از آن روز خاص، از حلیم بیزار بودم...  تا این که درست یک سال بعد... با کلی دوست خوب بیرون بودیم، گفتند حلیم بخوریم. برایشان تعریف کردم که مدت هاست نمی خورم... هرکس یک جوری سعی کرد حالم را بهتر کند... یکی از آقایان همراه با نفسک توپ بازی می کرد... دوستم گفت بیا خاطره ات را عوض کنیم. از این به بعد حلیم تو را یاد امشب می اندازد... و من به بازی آن ها نگاه کردم و حلیم خوردم... و حالا دروغ چرا، آن روز را یادم نرفته اما حلیم می خورم و یاد آن شب برایم زنده تر است... .
یا مثلا بوی گل مریم مرا یاد یک شب خاص می انداخت. که خب با گذشت زمان آزار دهنده شده بود. آن قدر گاه و بیگاه مریم برای خودم خریدم و برایم خریدند که حالا بویش فقط بوی گل مریم است... .
اما یک چیز را هنوز نتوانسته ام تعییر بدهم... آن هم موسیقی و خاطره های این طوری است... بعضی خاطره ها گند می زنن به همه ی آهنگ های دوست داشتنی آدم... همین چند وقت پیش دوستی برایم همه ی آلبوم های ابی را آورده و من طاقت نیاوردم یکی را تا ته گوش کنم... یک فولدر ابلهانه دارم که فقط آن را گوش میکنم... که توی همین فولدر فقط یک آهنگ ستار هست که آن هم دوستی لینکش را داد که دانلودش کن... که این ترانه تصویر تو را برای من می سازد... و من هر بار بغض می کنم و مانده ام بین دلم و تصویرم وگرنه آن هم نبود...
باید راهی برای عوض کردن این ها هم باشد... من پیدایش می کنم... مطمئن باشید. هرچه باشد خاطره ها باید از پس هم بربیایند!

۱۱ نظر:

قلمو گفت...

این موضوع برای همه اتفاق میوفته. یعنی میشه گفت این مسئله برای همه ی آدم های کره ی زمین رخ میده. اونی که سنسور های قوی تری داشته؛ یه کم بیشتر اذیت میشه. اما خوبیش اینه که آدما به همین خاطرات گاه عذاب آور میتونن عادت کنن. گاهی زندگی کردن و عادت کردن کاملا موازی با هم پیش میرن.
چیزی که من بهش رسیدم اینه که هر چی بیشتر از خاطرات این مدلی فرار کنم؛ بیشتر اذیت میشم. گاهی روش مازوخیسمی بهتر جواب میده...
البته گاهی!

ساقی گفت...

سلام خانومی
من نمیدونم این وبلاگ شما چرا با من مشکل داره!قسمت نظرات برام باز نمیشه!الانم نمیدونم چرا دلش سوخت و باز شد!
واسه منم خیلی اهنگها هستن که وقتی میشنومشون دیوونم میکنن!بیشتر از هر چیز دیگه ای برام یاداور خاطراتن!
منم مثل خودت میگم خاطره ها میتونن از پس هم بربیان.
ایشالا که موفق باشی.
نفسک رو ببوس

Unknown گفت...

نه متاسفانه از پس هم بر نمیان . کمرنگ شاید بشن ... اما محو نمیشن . فراموشکاری چیز خیلی خوبیه اما بیشتر برای وقایع خوب اتفاق میفته نه برای بد .
ما که خلاص نشدیم اما چون بخیل نیستیم ایشالله شما بشید .

omid1977 گفت...

ببخشيد
ميتونم بپرسم
شما با باقالي پلو و ماهيچه ياد چي ميافتيد؟

admin گفت...

این جمله اخرت فوق محشر بود

حنا گفت...

اتفاقا چون تو میخوای درست میشه :*

آرامش گفت...

به نظر من همه خاطره ها اگر بهشون بال و پر ندی به مرور زمان کم رنگ میشن حتی خاطره های خوب..

sara گفت...

منم موافقم که ممکنه کمرنگ بشن. اما محو نمی شن. و انگار اصلا نباید محو بشن. باید یه گوشه ای یه جایی، حتی تو تاریک خونه ذهنمون بمونن تا همیشه یه چیزایی رو به یادمون بندازن...

Gom گفت...

بوی یه عطر ورساچی + بوی صابون قرمز لوکس . بدجور گند می زنه بهم.

علی گفت...

والله ما توی این دنیا واون دنیا-دنیای حقیقی رو عرض می کنم!-یه خاطره بیشتر نداریم.



گل فرستادیم!!

فياضي گفت...

سلام
( تو چه آخوندي هستي كه ... )
با كمال افتخار دعوتيد ...