۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

تف به روزی که این‌طوری شروع شود...

قشنگ‌ترین تجربه‌ام بودی بعد از آن همه تلخی...
مگر کم با هم خاطره داشتیم... گند زدی به همه شان...
همان موقع که به زمین و زمان گیر می‌دادی و می‌گفتم برایم مهمی...خوشم با تو... این کار ها را نکن! باید فکرش را می‌کردی...
حالا هربار که سراغم را می‌گیری از رابطه ی جدیدت می‌نالی...
که دوستش نداری...
که همیشه مرا می‌خواستی...
که برخلاف من مدام برایت خرج می‌تراشد...
که عذاب وجدان داری... که به خودش هم گفتی...
من دلداری‌ات می‌دهم برو پی زندگی ات... این حرفا الان فایده‌ای ندارد... خوب باش... بچسب به رابطه‌ات...
و ساده دلانه، ته دلم برایت آرزوهای خوب می‌کنم که از سردرگمی در بیایی... که خوب باشی...
آن وقت تو برایم پیغام می‌گذاری که عکس های سفر اخیرتان را گذاشته ای در فیس بوک... که بروم ببینم دوست دخترت را!
صفحه ات را باز میکنم... صد تا... شاید هم بیش‌تر عکس گذاشته ای... در آغوش هم... زیر همه ی عکس ها قربان صدقه‌اش رفتی... عاشقانه...
خب عزیز من... نامرد بزرگ! به من دروغ می‌گویی... به او دروغ می‌گویی... به همه ی آدم هایی که می‌خوانندت هم دروغ می‌گویی... چرا؟!!!
منصفانه نیست... نکن... 
باور کن منصفانه نیست...