۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

مامان و اون خرس آبیه!

مادرم اصلا با ما بازی نمی‌کرد. اغلب خسته و بی حوصله بود. الان میفهمم چرا. به غیر از داشتن دو بچه ی شر و شیطان، ارتشی بود. نیروی هوایی. قبل از انقلاب اونیفورم خوشگل سورمه ای می‌پوشید. با آن کلاه های کج با نمک. من که ندیدم. اما عکس هایش هست... بعد از انقلاب، اول درجه هایشان را گرفتند و شدند کارمند... اما بعد تر معادل شدند جوری که با درجه ی سرهنگ تمام بازنشسته شد... .
مادرم اصلا با ما بازی نمی‌کرد. وقتش را نداشت. آن سال هایی که توی برج مراقبت بود یک شب در میان کشیک داشت. حوالی 6 صبح می‌رسید. اما همین که ما را در خواب می‌بوسید و می‌فهمیدیم رسیده، باقی خواب یک جور دیگر می‌چسبید.
یک بار... خوب یادم مانده... خمیر بازی خریده بودیم... ذوق مرگ با برادرم بازی می‌کردیم و خب هیچ چیز قشنگی ازش در نمی آمد. گفتم "مامان یه چیزی برام درست کن." مادرم اصلا با ما بازی نمی‌کرد. نمی‌دانم چه شد... شاید وسوسه ی بازی کردن با آن خمیرها... برایم یک خرس درست کرد... با خمیر آبی رنگ... گوش هایش زرد بود و چشم هایش سبز... آن موقع فکر کردم چقدر مادرم چیز بلد است، به نظرم بهتر از این نمی‌شد و ته دلم آرزو کردم کاش با ما بازی می‌کرد... چند روز بعد وقتی فهمیدم برادرم خرابش کرده و یک کرم زشت جایش را گرفته... گریه کردم و دعوایمان شد... 
حالا برایم عجیب است که بین آن همه روز و ماه و سال... بین کرور کرور اسباب بازی... آن خرس آنقدر واضح و روشن توی ذهنم جاش خوش کرده باشد... .