اون روز رو خوب یادمه... شام کلی مهمون داشتم... ولی کسی به من کاری نداشت... خانواده ی خودم... خانواده ی داییم... من خونسرد و بیخیال عصر رفتم آرایشگاه... موهامو براشینگ کردم چون دوست داشتم اگه از اتاق عمل در نیومدم، آخرین تصویری که میذارم خوب باشه! (این جوریه که وقتی سه روز بعد از عمل گردنم با اون بخیه ها و درد رفتم آرایشگاه اونم واسه چی؟ ـ حالا هرچی! ـ اونایی که منو میشناسن تعجب نکردن!) داشتم میگفتم... از آرایشگاه که اومدم زن دایی و مامانم همه چیز رو آماده کرده بودن... پسر دایی ها آخرین کارهای اتاق بچه رو کرده بودن و خواهرم و دختر داییم ساکم رو بسته بودن...
صبح روز بعد مامان از زیر قرآن ردم کرد و من رفتم بیمارستان... . گفتن ساعت نه بوده که دنیا اومده... من که چیزی حالیم نبود... وقتی بهوش اومدم فقط درد داشتم... چشمام باز نمیشد... اما درد داشتم... اونقدر گریه کرده بودم و التماس کرده بودم برای مسکن، که پرستارا فقط قربون صدقه ام میرفتن که بیش تر نمیتونن بهم مسکن بزنن...
میفهمیدم که گاهی جابجام میکنن... برام مهم نبود... درد داشتم... بعد ها فهمیدم که پشت در اتاق عمل خواهرم گریه میکرده و حتی پدر نفسک! من که حالیم نمیشد فقط درد داشتم...
چند ساعتی گذشت تا تونستم بچه رو ببینم و بغلش کنم... اصلا چیزی نبود که تصور میکردم! ... اما یه ماه نشده بود که عاشقش شدم... 13 روز به تولد دوسالگیش مونده بود که پدرش از خونه رفت... هرچند قبلش هم همه چیزم بود... اما بعدش یه جور دیگه شد نفسم... زندگیم...
صبح روز بعد مامان از زیر قرآن ردم کرد و من رفتم بیمارستان... . گفتن ساعت نه بوده که دنیا اومده... من که چیزی حالیم نبود... وقتی بهوش اومدم فقط درد داشتم... چشمام باز نمیشد... اما درد داشتم... اونقدر گریه کرده بودم و التماس کرده بودم برای مسکن، که پرستارا فقط قربون صدقه ام میرفتن که بیش تر نمیتونن بهم مسکن بزنن...
میفهمیدم که گاهی جابجام میکنن... برام مهم نبود... درد داشتم... بعد ها فهمیدم که پشت در اتاق عمل خواهرم گریه میکرده و حتی پدر نفسک! من که حالیم نمیشد فقط درد داشتم...
چند ساعتی گذشت تا تونستم بچه رو ببینم و بغلش کنم... اصلا چیزی نبود که تصور میکردم! ... اما یه ماه نشده بود که عاشقش شدم... 13 روز به تولد دوسالگیش مونده بود که پدرش از خونه رفت... هرچند قبلش هم همه چیزم بود... اما بعدش یه جور دیگه شد نفسم... زندگیم...
یه بار همون سال ها وقتی ازم پرسید: باباجون تو رو دوست نداره تو ناراحت میشی؟ بغلش کردم وبهش گفتم اولش خیلی ناراحت بودم و گریه کردم. اما بعد خدا بهم گفت بیا یه دختر کوچلوی مهربون بهت میدم که تنها نباشی... واسه اینه که الان دیگه من خوشحالم...
بزرگ کردن بچه سخته... مخصوصا که تنها باشی... و پیامدهای جدایی رو هم به دوش بکشی... ولی با همه ی مشکلاتش... خوبه که هست... قطعا من مادر بی عیب و کاملی نیستم... اما چیزی که همیشه تو ذهنمه اینه که : "ممکن نیست کسی تو رو اندازه ی من دوست داشته باشه... تولدت مبارک عشق مامان... ."
بزرگ کردن بچه سخته... مخصوصا که تنها باشی... و پیامدهای جدایی رو هم به دوش بکشی... ولی با همه ی مشکلاتش... خوبه که هست... قطعا من مادر بی عیب و کاملی نیستم... اما چیزی که همیشه تو ذهنمه اینه که : "ممکن نیست کسی تو رو اندازه ی من دوست داشته باشه... تولدت مبارک عشق مامان... ."
۲۹ نظر:
واقعا نفسه. خیلی نازه ماشا.... چه خوب که دختره. مادر هایی که دختر دارن هیچ وقت تنها نمیشن.
خیلی خیلی مبارک باشه
حالا نه تولد نفسک
بلکه روزی مادر شدن خودت
الهی بگردم چقدر این نفسکت نازه. خدا واست نگهش داره
تولدش مبارک
تبریک میگم بهت خاطره جون
و به خودِ خودِ خودِ مبارکش :*
ببوس دخترکِ شیرینزبانِ دوستداشتنیمون رو
به امید شادیهای عمیق و پایدار در همهی زندگیات
تولدت مبارک عزیز دل :*** ... چقدر عکسها نازن ...:* ...
ممنونم دوستم به خاطر تبریک :***
خیلی خیلی توصیف قشنگی بود
تولدش مبارك :* ايشالا تا هميشه مامان جون و نفسك اِش سالم و سر حال كنار هم باشن :)
تولدت مبارک نفسک :) الهی عاقبت به خیر بشین هر دوتون. دوستون دارم :)
تولدش مبــــــــــــارک.
ایشالا همیشه سالم و سربلند باشه.
مطمئنم در کنار مادر خوب و فهیمی مثل تو طوری بار میاد که دوست داری و لایقشه.
ایشالا که پله های پیشرفت و ترقی رو تند تند بالا بره و همیشه موفق باشه.
بازم تولد این نفسک خوشگل مبارک باشه.
تولدش مبارک
امیدوارم قدر مامانش رو بدونه
واااااای چقدر این دختر خوشگله. بهت تبریک می گم نفس بایت این دختر. بایت این فرشته کوچولو.
تولدت مبارک نفسک...
ای جوووووووووونم تولدش مبارکه
الهی که روزی برسه که این فرشته کوچولو بشه باعث افتخار مامانش
الهی تنش سالم باشه
الهی ........
یه عالم ارزوی خوب برای این فرشته دوست داشتنی و مامان ماهش
توی این عکس اخری خوووووووردنیه.
ماااااااااااااهه
دوووووووسش دارم خیییییییییییییلی
نفس قشنگ من قربون اون برق چشمات تولدت مبارک . الهی که صد سال خوب و شاد و در انتظارت باشه ...
قدر مادر مهربون و فداکارت رو بدون نازنینم
وای که چقدر خوشگل نوشته بودی و آدم دلش لطیف می شد با خوندن متنت... وای که چقدر این عکس آخری قشنگه... معرکه اس. آدم نمی دونه چشمای شیطون و برقدار این فسقلکو نگاه کنه یا موهای موج دار خوشگل مامانشو : ) تولدش مبارک خاطره جان
یه دونه پست درست و حسابی نوشته باشی اونم اینه !
تولدت مبارک عشق مامان ...
ای جااانم. واقعا که نفسک برازنده ترین اسم هست واسه این خوشگل خانوم. تولدت مبارک نفسک جان. امیدوارم شما و مامان مهربونت همیشه سالم و خندان باشید.
تبریک میگم / تولدش مبارک
همیشه در کنار هم باشید مادر و دختر / خوش و خرم
تبریک میگم / تولدش مبارک
همیشه در کنار هم باشید مادر و دختر / خوش و خرم
دوست داشتنیه...خیلی ...خیلی
امیدوارم همیشه فقط و فقط سلامتی و سربلندی و شادی و خوشبختی و موفقیت هاش رو ببینی...
تولدش مبارک...
عزیزم همیشه شاد و در کنار عزیزانت باشی و تولد عزیز دلت هم مبارک باشه سلامت باشید و دلخوش و امیدوارم خانم پرنسس روز به روز موفق تر باشه.
دوستون دارم این هوااااااااا
از طرف من هم یه عالمه دوستمو ماچ کن دلم هلاک شد واسه یه ماچ اخه
من خيلي الان تحت تاثير قرار گرفتم
خيلي
فقط يه پدر هم نيست بنويسه حس پدر شدن هم انقده رومانتيك و ني ناسه ايا؟!
تولدشون مبارك
و مادر شدن و اينهمه حس و زيباييتون خاتون
كلن هم مبارك باشه مهموني بزرگي كه ميگيريد
جاي ما خالي!!
خدا حفظش کند
تولدش مبارک باشه ایشالا.
تولد دختر کوچولوی نازت مبارک مامان شدن خودت هم مبارک قبلاً بهت گفته بودم الان هم بهت میگم میدونم بزرگ کردن یه بچه اونهم تنهایی خیلی سخته ولی خوش بحالت که اونو داری کاش منم یه دختر کوچولو داشتم اینو از ته قلبم میگم خدا خیلی دوستت داره
مي خوام واست خصوصي بذارم !
بايد چكار كنم؟
اينجا خيلي غريبه!
مبارکه تولد عسل خانوم
بازم یه بار دیگه مبارک باشه. هر دو به شادی و سلامتی در کنار هم سالهای سال خوشبخت باشین
هزار تا گل...
سلام
اکثر نوشته هاتون رو خوندم همش یه طرف این عکس مادر دختری یه طرف.
خیلی قشنگ بود.
خدا هر دوتاتون رو حفظ کنه.
ارسال یک نظر