۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

این روزها از دوست به یادگار دردی دارم...

این روزها... رنگ جدید موهایم را دوست دارم... هرروز بیش‌تر از دیروز!
این روزها... صبح‌ها حوالی شش و نیم بیدار می‌شوم. صبحانه‌ی نفسک را درست می‌کنم. وسایلش را آماده می‌کنم و بیدارش می‌کنم. چیزی می‌خورد و لباس‌هایش را تنش می‌کنم. (مشاور گفته نباید این‌کار را بکنم... می‌دانم... غر نزنید... کم‌کم... درست می‌شود!) موهایش را می‌بافم. می‌رویم مدرسه. وقتی برمی‌گردم انگار ناگهان خانه در سکوت و آرامش فرو رفته باشد. و من مدام فکر می‌کنم تمام زنده بودن و زندگیم به بودنِ این نفسک است و لاغیر...
آقای رئیس هنوز خشم‌گین است. برای همین گفته فعلن نروم سرکار. ناراحت است که شب عید تنهای‌شان گذاشتم و زود رفتم مسافرت. من توضیح دادم که برای اولین بار است تا شمال با ماشین خودم می‌روم و باید با بقیه هم‌زمان حرکت کنیم. به نظر می‌آمد آن‌موقع مجاب شده است اما گویا هنوز قهر است!
این روزها... تنها نگرانی‌ام تغییر خانه است که اجتناب ناپذیر است و نمی‌دانم می‌توانم جای مناسبی گیر بیاورم یا نه. دروغ چرا، گاهی هم  دلتنگِ یک رابطه‌ی عاشقانه‌ی خواستنی می‌شوم که خب... تجربه‌ نشان‌داده است که حماقت است. ترجیح می‌دهم غصه‌ام تنهایی باشد تا خیانت، دروغ‌گویی،  بدخلقی و هزار جور تنشِ دیگر که رابطه به همراهش می‌آورد... .
این روزها... آرامشِ خوبی دارم. و فکر می‌کنم بابت این است که وجدانم آسوده است. چیزی برای سرزنشِ خودم ندارم. و بیش‌تر از هر زمانی به خودم و تصمیم‌هایی که گرفته‌ام افتخار می‌کنم، هرچند خیلی‌های‌شان درد داشته... یک‌بار که طبق معمول یکی از سنگ‌های کلیه‌ام راه افتاده بود و درد وحشتناکی داشتم و به دکتر غر می‌زدم، گفت: "یک‌وقتی مریضی داشتم که سنگ، مجرای خروجی کلیه‌اش را بسته بود و وقتی متوجه شدیم که کلیه کاملن از کار افتاده بود. درد همیشه معنای بدی ندارد. خیلی وقت‌ها خوب هم هست... "
این‌طوری است که فکر می‌کنم دردهایم معنی بدی ندارند. هربار مرا بزرگ‌تر، عاقل‌تر و بهتر می‌کنند و مهم این است که الان سنگ دفع شده است!