۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

جانِ جانِ من...

خاطره‌ای را نوشته‌ام. زیرِ نت کوتاهی، یک کامنت ساده... . خاطره‌ای که حتی لذت‌بخش هم نیست... . یادآوری‌اش عذاب است و یک جور خودآزاری... که یادم باشد آدم‌هایی که زمانی حرف‌های قشنگ می‌زدند... آدم‌هایی که بیش‌تر از همه‌ی اطرافیانم می‌گفتند دوستت دارم، چطور بیش‌تر از همه‌ آزارم داده‌اند و نامردی کرده‌اند در حقم...
یک ایمیل طولانی فرستاده و لابلای آن همه حرف، یک جایی‌اش نوشته: "روراست، حسودی ناب بود به هر مردی که تو را پیش از من شناخت... جانِ جان من،  من تو را دیر دیدم..."
من تو را دیر دیدم... تو مرا دیر دیدی... هیچ کدام مهم نیست... الان دیگر مهم نیست... مهم این است که دیر است و من خسته‌ام... و مسئولیت دوست داشته شدن برایم سنگین‌تر از دوست داشتن است... و من خسته‌ام، کو تا تکه پاره‌هایم را جمع کنم... خیلی خسته‌ام...