۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

اتل و متل نازنینِ دل... *

از داروخانه که زدم بیرون... گیج و ویج بودم... انگار توی مطب دکتر عمق فاجعه نیامده بود دستم... موبایلم را از جیبم در آوردم گرفته بودم جلوی چشم‌هایم و نگاهش می‌کردم... مثل فیلم‌ها... حس می‌کردم اطرافم هیچ صدایی نیست... زمان متوقف شده است و من با یک بغض گنده... وسط زمین و هوا مانده‌ام که به کی؟ به کی زنگ بزنم و بگویم؟ جلوی مرکز اسناد پزشکی تامین اجتماعی ایستاده بودم. به موبایل توی دستم خیره شده بودم و نمی‌دانستم می‌خواهم چکار کنم. که باید چکار کنم... چقدر طول کشید که راه افتادم؟ وسط بلوار کشاورز... روی یکی از آن نیمکت‌ها نشستم و زنگ زدم به میم. میم دکترِ داروساز است. می‌دانستم توی داروخانه الان ساعت شلوغی است. اما باید با یکی حرف می‌زدم. سعی کردم آرام باشم و حتی کمی بی‌خیال و شاد. که مثلن هیچی نیست... فقط زنگ زده‌ام مشورت کنم...
سال‌هاست دوستیم. اما هیچ وقت این‌طوری با محبت نگفته بود "نگران نباش... نفس جان خودم برایت می‌آورم... ببین منو! نگرانی نداره"... انگار خوب بازی نکرده بودم، معلوم بود چقدر محتاج دلداری‌ام...  
بعد زنگ زدم به پدرش... چندبار؟ یادم نیست... برنداشت... حتی اس.ام.اس دادم که مربوط به بچه است... می‌دانستم تا دوازده یک خواب است... مردِ با مسئولیت و زحمت‌کش... پدری فداکار...
به درک... اصلن خودمم و خودت... ما که از پسش برمی‌آییم... فقط ... دردِت به سرِ مامان... کاش من جای تو بودم... نمی‌شد درد و مریضی‌ات بیافتاد به جانِ من؟ 

هاچین و واچین عسلِ شیرین... قصه‌مون هنوز ناتمومه*
از این‌جا به بعد کی می‌دونه که... چی سرنوشتمونه


پ.ن1: ما خوبیم. تروخدا نپرسید که چی و چرا و... دلم می‌خواست حتمن شرحش را نوشته بودم!
پ.ن2: آقای رئیس زنگ زد که بروم سرِکار. خودش زنگ زد. و قبل از هر حرفی گفت بذار یه کم توضیح بدم که چرا این‌قدر طول کشید... بعد من در تمام مدتی که توضیح می‌داد به خودم می‌گفتم باز تو زود قضاوت کردی؟!

*ترانه‌ی پرتغال من. مرجان فرساد. دانلود