یک شب بعد از مهمانی نشسته بودیم به حرف زدن. سرمان گرم بود و فکمان گرمتر. ب میگفت تمام گرفتاریهای ما از آن وقتی شروع شد که قرار شد همه چی به ت...مان باشد.
من با ب موافقم چون از آن به بعد بود که صورت مسئله را پاک کردیم. به بهانهی اینکه آرامش میخواهیم، برای نگه داشتن هیچکس، تلاشی نکردیم... رابطهمان خوب است ولی به محض اینکه مشکلی به وجود میآید جای حل کردنش میگوییم به درک... من تنش دوست ندارم... این نشد بعدی... رفاقتهایمان خوب است... کلی قدمت دارد، ارزش دارد اما به محض دیدن نامهربانی و سوتفاهم جای حل کردنش... جای حرف زدن میگوییم به درک... من که کلی آدم دور و برم هست... کلی دوست دارم... یکی کمتر... چه فرقی دارد... یک چیزهایی، یک آدمهایی تلاش کردن نمیخواهند. آدمهای حقیر زیادی را دیدهام که ارزشش را ندارند. شکی درش نیست. اما باور کنید نرمالش این است که آدمهای اطرافِ ما مجموعهای از خوبی و بدی باشند. اشکالی ندارد گاهی حماقت کنند، بچهگی کنند، اشتباه کنند. مهم این است که بعد چه اتفاقی میافتد. شما چطور رفتار میکنید و او چطور توضیح میدهد.
همیشه وقتی از دستِ دوستی ناراحت میشوم به خودم میگویم خب این آدم خوبیهایش بیشتر است یا بدیهایش؟ جای شکرش باقیست که اغلب جواب این است که خوبیهایش بیشتر است. این است که فکر میکنم پس این دوست ارزش نگه داشتن را دارد. ارزشِ حل کردن، مبارزه کردن را دارد. پس میشود از این موضوع گذشت...
من هم گاهی بد میشوم... تو هم گاهی بد میشوی... چه کسی میتواند ادعا کند بیعیب و اشتباه است و دروغ نگفته باشد؟!
من هم گاهی بد میشوم... تو هم گاهی بد میشوی... چه کسی میتواند ادعا کند بیعیب و اشتباه است و دروغ نگفته باشد؟!
من هم گاهی بد میشوم... تو هم گاهی بد میشوی... مهم این است که چقدر اجازه بدهی بد شوی. خیلی وقتها آدمهایی وارد زندگی ما میشوند که با هر قدم شما را به بد شدن تشویق میکنند. وارد بازیِ بیهودهی انتقام میشوید. هر لحظه به این فکر میکنید که چطور جوابِ کارهایش را بدهید، که قدرِ همان آدم بد بشوید و همانقدر که آزارتان داده، آزارش بدهید. اینجور وقتها زود خودتان را نجات بدهید. از این آدمها و بازیهای پوچشان دور شوید. بگذارید آن آدم و بدیهایش بمانند. شما آرامشتان و خوبیهایتان را بزنید زیر بغلتان و فرار کنید. فرار کردم که میگم!