میگفتند بلند شو. تماماش کن. برو بیرون. مهمانی بگیر. مهمانی برو. نمیتوانستم. شین که فهمید خانه تکانی نمیکنم، دعوایم کرد. گفت تو اینطوری نبودی... وا دادهای... خجالت بکش... اما من خجالت نمیکشیدم که نمیتوانم تماماش کنم... که نمیتوانم کنده شوم... مطمئن بودم زمان همه چیز را حل میکند... چند روز پیش، از سینما که برمیگشتیم، توی راه قرار مهمانی را گذاشتیم. بعد از چند ماه؟ دو ماه؟ سه ماه؟ چهار ماه؟
باید میرفتم خرید. غصهام شده بود. دوست نداشتم باز بروم همانجا... دوست نداشتم بگویم من نمیتوانم چرخ دستی را هل بدهم و به روی خودم نیاورم که اذیت میشوم. گفت: خرید با من. یک جایی هست که حتم دارم تاحالا نرفتهای... . رفتیم یک فروشگاه بزرگ. توی اکباتان. خالی از خاطره و تکرار. نمیدانست چقدر مدیونش شدهام. وقتِ خریدِ ظرفِ یکبار مصرف که رسید فهمیدم بلند نشدهام:
- یک بسته از این.
- چه رنگی؟
- هر رنگی به جز نارنجی... به نارنجی حساسیت دارم!
مضطرب بودم. 5 شنبه که شد دیگر شد بودم اسفند روی آتش. میگفتم یک چیزی کم است. غذا؟... میوه؟... نوشیدنی؟... شین میگفت: خجالت بکش. بار هزارمات است. همه چیز سرجایش است. چیزی کم نیست... بچهها یکییکی آمدند. دوستانی جدید و دوستان قدیمی... عصبی بودم و نگران. یک لحظه حس کردم پشیمانش شدهام زود بود... یک چیزی کم است. امشب خراب میشود. بچهها را به هم معرفی میکردم... و در چشم بهم زدنی انگار سالهاست همدیگر را میشناسند. صدای خنده و شوخیشان به هوا بلند بود... و من نگران توی آشپزخانه ایستاده بود و دقیقن به هیچچیز نگاه میکردم...
ناگهان متوجه شدم. سرجای خودم ایستادهام. همان جایی که تا پیش از این ماجرا بودم. همه چیز سرجایش است. نه چیزی کم است. نه کسی. دور و برم پر از آدمهایی است که دوستشان دارم. چندتاییشان پا به پای من آمدهبودند. همهی این چند ماه دستِ حمایتشان روی دوشم بود. باز با هم بودیم... باز من بودم و خاطراتی که توی مه گم میشدند... معجزهی زمان خودش را کمکم نشان میداد... نشان میدهد... نشان خواهد داد... فقط باید کمی صبور باشم... فقط باید کمی صبور باشید... همین...