۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۴, شنبه

یک خاطره با من باش... یک گریه مرورم کن...

توی مهمانیِ الف بودیم. هردوی‌مان با دوست دیگری آمده بودیم. اولش فقط یک سلام و علیک دوستانه‌ی ساده بود. هول شده بود. شاید فکر می‌کرد قرار است برخورد خوبی نداشته باشیم. چند ساعت که گذشت هربار از کنارم رد می‌شد و چیزی می‌پراند. چرا دوستت نمی‌رقصد؟ ولش کن بیا پیش خودم... یک‌بار که کنار میز نوشیدنی‌ها ایستاده بود، گفتم می‌رم به دوست دخترِ عنق‌ات می‌گم... دادزد: نع... بیا... بیا... رفتم دوستش را بلند کردم برای رقص... توی دلم می‌گفتم اصلن مگر می‌شود آدم تو را اذیت کند؟
چند وقت پیش، الف گفت ه دارد می‌رود. خیلی وقت است قرار است برود. همان روزهایی که وارد زندگی من شد، قرار بود برود. به خاطر پدرش ماندند و ... خدا رحمتش کند...
حالا کارهای‌شان رو به اتمام است. از وقتی شماره‌های گوشی‌ام پاک شد، شماره‌اش را نداشتم. فکر می‌کردم یک خداحافظی به او بدهکارم. اصلن از آن وقتی که گفتم تمامش کنیم و آن‌طور مهربان قبول کرد... از همان وقتی که چند هفته‌ی بعد کارش داشتم و زنگ زدم و با ذوق قبول کرد... آمد دنبالم... و توی راه محجوب گفت اگر کسی توی زندگی ات نیست چرا من نباشم؟! از همان وقت بدهکارش بودم... بی‌آزارترین مردی که شناختم.
رفتم توی فیس بوک برایش مسیج فرستادم. آرزوی خوب و خداحافظی... ذوق زده نوشته که خوشحال است من فراموشش نکردم. هنوز ایران است و شماره اش را گذاشته... و مراقب خودت باش و من هستم همیشه اگر کاری بود... 
نمی‌دانم چرا بغض کرده‌ام. به خودم می‌گویم آدم‌های دیگر آن‌قدر بد بوده‌اند که خیال می‌کنی او زیادی خوب است... اما ته دلم می‌دانم... نسبیت ندارد... خوب خوب است... تا ابد خوب است...

*دلم گیر است

تیتر ترانه‌ی داریوش