وقتی سعی میکنی رابطهای را که خراب شده درست
کنی... دوست داری کسی در این درست کردن همراهیات کند... نه آن طرف رابطه... مثلا
یک دوست... گاهی طول میکشد، تا بفهمی کسی که دارد در این درست کردن همراهیات
میکند، خودش دارد همه چیز را ریزریز خراب میکند... و مثلا بعدتر متوجه میشوی که در
یک مهمانی یک نفر میگوید... هی خبر داری دوست سابقت با فلانی...؟!
اینجور مواقع آدم دو تا ضربه را با هم میخورد...
جان به جان آفرین تسلیم کردن رابطهای که داشتی احیا اش میکردی! و مُردنِ پرستار کنار
دستت! حتی اوایل دلت برای آن دختر بیشتر تنگ میشود چون مدتها فکر میکردی دوتایی
دارید برای زنده کردن یک چیز میجنگید... میخواهم بگویم خیانت با آدمی که نمیشناسی
قابل درکتر از آدمی بغل گوشت است...
خیلی سالِ پیش وقتی وارد دنیای مجازی شدم، حقیقی
کردن آدمهایی که اینجا میدیدم برایم جالب بود. یک جور هیجان داشت. در همان دفعات
اول به یک جمع دوستانهی خانومانه دعوت شدم... با مادرهایی که بچهی کوچی داشتند
مثل من... یا ازدواج کرده بودند - با یک فرق عمده که آنها همسر داشتند! - و خوانندههای پروپاقرص وبلاگم بودند... نوشته بودم
قبلن که نتیجه چه شد... همه را از دست دادم... احتمالا تا قبل از دیدنم... فکر میکردند
قرار است زنی... مثلا... نمیدانم... زنی چاق... یا زشت... یا درمانده و له شده را
ببینند... و بعد ...
آن موقع این آدم ها را درک نمیکردم... به شدت غمگین
شده بودم که چطور مرا قضاوت میکنند... حالا که خودم یک تجربهی این جوری داشتهام
فکر میکنم... آدمها اگر کمی بدبین و ترسیده باشند به هر چیزی میتوانند دست
بیاندازند برای تنگتر کردن حصار دورشان. و این اصلا ربطی به قیافه و برخورد و
چیزهای ظاهری دیگر ندارد...
و... الان من آدمی بدبین هستم و هر اتفاقی هم که
بیافتد یا باید خودم حلش کنم... یا هیچ کس حق ندارد حلش کند! این یک اخطار کاملن
جدی است!