خوابم نمیبرد... به سقف نگاه میکردم. صدای نفسهایش
انگار توی گوشم انعکاس پیدا میکرد و هزار برابر میشد. غلت خورد و دستش لابلای
ملافهها خزید سمتِ من... چشمهایم را بستم... که مثلن خوابم... دستم را گرفت. هرانگشتش رفته بود
چسبیده بود به یکی از انگشتهایم... یک فشار مختصر و باز صدای منظم تنفسش... بعد
یادم افتاد که از آخرین باری که دست یک نفر را توی خواب گرفتهام... هزار سالی
گذشته است... معذب شده بودم و یادم افتاد که چقدر آن لحظات را دوست داشتم و بعدتر چقدر متنفر بودم... فکر کردم چه
میداند که خوابم یا بیدار... آرام دستم را کشیدم بیرون... یکییکی انگشتهایش را باز کردم و دستش را ول کردم... و چرخیدم رو به دیوار...
صبح زود که خوابآلود و تلوتلو خوران بلند شده بودم بدرقهاش کنم... درست جلوی در... قبل از رفتن مکث کرده بود و گفته بود: نخواستنات را پای نتوانستن نگذار...
بعدتر عذاب وجدان گرفته بودم که کاش دستش را ول نکرده بودم... حالا دارم فکر میکنم که به هر حال... نمیشد قایمش کرد... میشد؟!
بعدتر عذاب وجدان گرفته بودم که کاش دستش را ول نکرده بودم... حالا دارم فکر میکنم که به هر حال... نمیشد قایمش کرد... میشد؟!