۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

نخواستن نتوانستن است!


خوابم نمی‌برد... به سقف نگاه می‌کردم. صدای نفس‌هایش انگار توی گوشم انعکاس پیدا می‌کرد و هزار برابر می‌شد. غلت خورد و دستش لابلای ملافه‌ها خزید سمتِ من... چشم‌هایم را بستم... که مثلن خوابم... دستم را گرفت. هرانگشتش رفته بود چسبیده بود به یکی از انگشت‌هایم... یک فشار مختصر و باز صدای منظم تنفسش... بعد یادم افتاد که از آخرین باری که دست یک نفر را توی خواب گرفته‌ام... هزار سالی گذشته است... معذب شده بودم و یادم افتاد که چقدر آن لحظات را دوست داشتم و بعدتر چقدر متنفر بودم... فکر کردم چه می‌داند که خوابم یا بیدار... آرام دستم را کشیدم بیرون... یکی‌یکی انگشت‌هایش را باز کردم و دستش را ول کردم... و چرخیدم رو به دیوار...
صبح زود که خواب‌آلود و تلوتلو خوران بلند شده بودم بدرقه‌اش کنم... درست جلوی در... قبل از رفتن مکث کرده بود و گفته بود: نخواستن‌ات را پای نتوانستن نگذار...
بعدتر عذاب وجدان گرفته بودم که کاش دستش را ول نکرده بودم... حالا دارم فکر می‌کنم که به هر حال... نمی‌شد قایمش کرد... می‌شد؟!