۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

باید تو رو پیدا کنم... شاید هنوز دیر نیست...

این‌جایش را یادم هست... من نوشیدنی‌ام را گرفته بودم دستم. تازه می‌خواستم بشینم کنار بقیه به حرف زدن. بچه‌ها می‌گویند یک لحظه مکث کردی... آن‌موقع داشتم فکر می‌کردم که لابد اشتباه می‌کنم... دارد شروع می‌شود؟ بعد خواهرم را صدا کردم... بچه‌ها می‌گویند صدایش کردی و از صندلی لیز خوردی پایین... 
مثل وقتی‌ست که یه هو بلند می‌شوی و چشمانت سیاهی می‌رود. برای کسری از ثانیه چیزی را نمی‌بینی... چیزی را نمی‌شنوی... در یک سیاهی مطلقی... فقط فرقش این است که این‌جا کمی این پروسه طولانی‌تر است... یه موسیقی متن دلهره آور هم دارد... صدای ضربان تند و نامنظمی که توی گوشت می‌پیچد... و تو مثل فیلم‎‌ها داری از یک تاریکی بی‌انتهای سقوط می‌کنی... سقوط می‌کنی... سقوط می‌کنی...
بعد کف پذیرایی خوابیده بودم... همه دورم جمع شده بودند... با چشمهای نگران... دوستی که پزشک بود کنارم نشسته بود...نبضم را گرفته بود و من مدام می‌گفتم خوبم... خوبم...
قرص‌ که خوردم اصرار کردم که صبر کنیم شاید تاثیر کند... نشد که نشد... دوستِ پزشک گفت برویم کلینیک بهتر است...  یکی گفت زنگ بزنیم اورژانس بیاید... یکی گفت شاید شوک بدهند از آن‌هایی که تو فیلم‌ها نشان می‌دهند... خیلی بامزه است... ما هم می‌بینیم... می‌خندیم.... گفتم رفقای ما را باش! چندتایی از بچه‌ها ماندند و چندتایی، پرسروصدا گفتند ما هم میاییم. ... تمام طول راه شوخی می‌کردند. گفتم دو تا ماشین آدم؟ خوبم... خوبم...
بعد یکی‌یکی می‌پرسیدند چرا؟ این‌بار چرا؟ و من هی فکر می‌کردم... می‌گفتم باور کنید خوب بودم... هیچ اتفاقی نیافتاده... من به خاطر مهمانی یک روز خوب و آرام داشتم... خرید کردم... دوش گرفتم... آرایشگاه رفتم... و بعد هم مهمانی... همه چیز در آرامش کامل بوده... ولی باز یواشکی می‌پرسیدند... طوری شده؟! راستش را بگو!...حتی دکتر و پرستار. توی کلینیک... بچه ها دورم ایستاده بودند... می‌گفتند عکس بگیریم بگذاری توی فیس بوک...
باقی‌اش مثل همیشه بود... نوار قلب و سرم و برو و بیا... دعواهای پرستار که یک نفر پیشش بماند... بروید بیرون... شلوغ نکنید... گوشی‌ام را یکی جواب می‌داد... آمد گفت اس‌ام‌اس داری... نوشته بود که رسیده‌است... که به ساعت آن‌جا فرصت دارد برود گشتی بزند... و خودش زنگ می‌زند... و من فکر می‌کردم... نمی‌شود یکی پیشنهاد ازدواج بدهد... همه چیز را خراب کند... آدم را این‌طور دچار تردید و ترس بکند و بعد بگوید خب من می‌روم سفر... تو دور از من فکر کن... و تو چشمت ترسیده باشد... شوکه شوی... بگویی اگر بگویم... آره و خودش نباشد چطور؟... اگر بگویم نه و برود چطور؟... آدم‌ها می‌گویند جوابت هرچه باشد باشد... من هستم... اما تهش هیچ‌کس نیست... همه آن جوابی را می‌خواهند که توی ذهنشان "باید" آن‌را بگویی...
نمی‌توانم گفتگوهای ذهنی‌ام را متوقف کنم... مدام دارد جمله‌ها را بالا و پایین می‌کند... یک آزمون و خطای دیگر؟ و تشر می‌زند که خب چه غلطی می‌خواهی بکنی؟ زودباش... تصمیم بگیر... زودباش... دیر شد... دیر شد...
دیر شد...