یه خرسی بود... قدِ دوتا بند انگشت... یه قلب بنفش گرفته بود دستش... نه اینکه فقط اون قلبه تو دستش باشه... کلی خاطره و عشق باهاش بود... بعد یه روز قلبه شل شد... میخواست بیافته... فوری یه نخ و سوزن برداشتم و سفت دوختمش... بعدنا... عشقه خط خورد... خاطرههاش بد شد... خرسه رفت ته جیب کیفم... یه روز دیدم یه پاش کنده شده... اصلا دلم نسوخت... انداختمش ته یه جعبهای... سه شب پیش خوابشو دیدم... دراز کشیده بود پیشم... دستم رو برده بودم زیر پراهنش... رو بدنش سر میخورد... بعد هی میگفت بگودلت برام تنگ شده! من فقط نگاش میکردم و تو دلم میگفتم چه خوب تو هنوز خنکی... بیدار که شدم دستم داغ بود... چسبونده بودمش به دیوار... خوابه زندهی زنده، جلو چشمم بود... فرداش رفتم مدارکم رو پیدا کنم واسه بیمه... جعبه رو خالی کردم... یه خرس افتاد بیرون... دو تا پا نداشت... سرش هم کج شده بود... اما قلبه رو سفت چسبیده بود...
یه هو خواب دیشبم... گریه کردم...
گریه کردم...
گریه کردم...