۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

یه عکسی هست...

یه عکسی هست... انگار چند قرنی ازش گذشته... هرکدوم رو یه صندلی نشستیم... لابد صدام کرده چیزی تو گوشم گفته... یادم نمیاد چی؟ من سرم پایینه و دارم می‌خندم... اون داره حرف می‌زنه... و یه عالمه آدم دارن رد می‌شن و دست و پاشون از این‌ور و اون‌ور تو کادره...
یه عکسی هست... انگار چند ماهی ازش گذشته... سه تایی واستادیم... دستش دور کمرمه... اون اما دستشو حلقه کرده دور شونه‌ام... یادمه قبلش تو گوشم چی گفته... دارم می‌خندم... باز یه عالمه دست و پا تو عکسه که مال ما سه تا نیست...
ولی نگاه کردن به هیچ‌کدوم از این عکسا خوشحالم نمی‌کنه... مهم نیست که اون‌موقع چقدر حس خوبی داشتم... با رفتن آدما باید رد پاشون رو هم پاک کرد وگرنه هرچیزی می‌تونه آزاری که دیدی رو یادت بندازه... حتی خنده‌های سرخوشانه‌ی خودت...