آدمیزاد باید بدونه با کی شوخی میکنه... با کی جدی می... نه... کلن منظورم اینه که آدم باید بدونه چی داره میگه! حالا ماجرا چیه؟ جونم براتون بگه، چند روز آخر اسفند. همون موقع که دانشگاهها تعطیل میشه، یکی از پسرعمهها میره شمال. اونجا با پسرعمو کوچیکه و یکی دیگه از پسرعمهها میشن یه گروه کوچولوی خوشگذرون. یه شب که مست و پاتیل با حوریهای بهشتی محشور شدهبودن و حسابی ارتفاع گرفته بودن، درست وقتی که سرخوش تو جاده میروندن، پسرعمه کوچیکه دستاشو میگیره رو به آسمون و سرشو از پنجره ماشین میده بیرون و داد میزنه: خدایا میبینی چه حالی میکنیم؟ اگه میتونی خرابش کن! (البته شرم حضور دارم عین عبارت رو به کار ببرم)
و خب، صبر خدا زیاده... اون شب به خیر و خوشی میگذره و فرداش وقتی که باز تو اوج خوشی بودن، با دو تا بانوی محترم نیروی انتظامی مچشون رو میگیره... تهش میشه کلانتری و یه شب بازداشت و تشکیل پرونده و دادگاه و...
بعد، از همه بدتر موقعیت این پسرعمه کوچیکه میشه که تو پروندهاش نوشتن: کسی که عقب و کنار دخترها نشسته بود... حالا به قول خودش نه سرپیاز بوده، نه ته پیاز!
بازی بازی، با دم شیر هم فلان؟! بیخیال!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر