۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

بگذار آن‌چه از دست رفتنی‌ست، از دست برود...

زنگ زده بود به پدرش که بیاد با هم برن بیرون... برن بازی کنن... برن خرید... می‌دونستم نمیاد. عصر روز شنبه؟ و می‌دونستم بعدش سرخورده می‌شینه به گریه کردن... بهش گفتم نمیاد... کار داره... بیا یه کار دیگه بکنیم دوتایی... اما وقتی نزدیک دو هفته از آخرین باری که پدرش رو دیده می‌گذره... راضی کردنش به هر چیزی دیگه‌ای سخته... گذاشتم زنگ بزنه... و همون‌طور که حدس می‌زدم گفت نمی‌تونه بیاد...
بغض کرده بود... می‌خواست گریه کنه... اصرار می‌کرد که خب کارش که تموم شد بیاد... داد زدم ساعت بازیت داره تموم می‌شه... دوستات رفتن... بذار گوشی رو برو بازی... می‌خواستم حواسش پرت شه... شروع کرد به گریه کردن... به خودم می‌گفتم دیگه نمی‌ذارم بهش زنگ بزنه... وقتی همیشه نتیجه همینه... اصرار کردم که خداحافظی کن برو پیش دوستات... 
حوالی نصفه شب بهم اس ام اس داد: "مجبوری این‌قدر سروصدا کنی وقتی بچه داره تصمیم می‌گیره؟ اگه لازمه بری پیش روانشناس بگو. سر بچه داد نزن!" 
تصمیم می‌گیره؟!!! داشت گریه می‌کرد و اون نفهمیده بود... بعد از گذاشتن گوشی هم، شروع کرد به گریه کردن و گفتن این‌که پدرش دوستش نداره... و من مثل ابله‌ها داشتم راضیش می‌کردم که پدرت خیلی دوستت داره... من بهت گفتم الان کار داره... نمی‌تونه بیاد... 
دوست داشتم براش بنویسم وقتی از مدرسه برمی‌گرده خونه و گشنه‌اشه تو کجایی؟ وقتی تو حیاط با بچه‌ها دعواش می‌شه تو کجایی؟ وقتی یاد گرفت پول تو جیبی بخواد تو کجا بودی؟ وقتی شبا کابوس می‌بینه تو کجایی؟ حتی نمی‌دونی غذای مورد علاقه‌اش چیه... دو سه روز یه بار هم زنگ نمی‌زنی حالشو بپرسی... تو یه پدر خوب و نمونه‌ای؟ و به خودت حق می‌دی وقتی نمی‌دونی این‌ور چه اتفاقی افتاده حکم صادر کنی؟
مثل همیشه هیچ‌کدوم از اینا رو نگفتم... جواب ندادم و بغض شد تو گلوم... امروز وقتی از مدرسه برگشت و داشتیم عصرونه می‌خوردیم و تو بغلم نشسته بود، بهم گفت: می‌دونی، بابام کارشو از من بیش‌تر دوست داره. چون همیشه اول کارش براش مهمه... و باز من براش توضیح دادم که اشتباه می‌کنه... پدرش خیلی دوسش داره... و تو دلم فکر می‌کردم اون‌قدر این بچه رو دوست دارم که حاضرم هرکاری بکنم تا احساس بدی نداشته باشه... حتی به قیمت دفاع کردن از مردی که هیچ‌وقت اینا رو نفهمه...
و درست از همون لحظه به خودم گفتم ترسِ از دست دادنِ یه نفر... ترس از تنهایی، نباید باعث بشه آدم یه حماقت رو دوبار تکرار کنه... اونی که قراره بره، به هرحال می‌ره... اونی که موندنی باشه هر اتفاقی هم که بیافته می‌مونه... ممکن نیست دوباره اشتباه کنم... ممکن نیست...

پ.ن: لطفا دیگه برام پیام تبریک نفرستید. اگر اتفاق جدی بیافته، قطعا اولین جایی که بنویسمش همین‌جاست. ولی الان همه‌چی... هیچی!