۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

احتمالاتِ بعیده!

چند سال‌ پیش: با یه دوستی رفته بودم داروخونه خرید، بیرون منتظرم موند. من رفتم و به خاطر داروها کلی با خانومه داروخونه‌چی! بحث کردم و بلاخره اومدم بیرون. هوا تاریک شده بود. منم در ماشین رو باز کردم و همون لحظه متوجه شدم که یه ماشین هی بوق می‌زنه. نمی‌دونستم کدوم یکی از ماشین‌هاست اما بوق زدنش خیلی آزاردهنده بود. با عصبانیت داروها رو پرت کردم رو داشبورد و در رو بستم و خواستم بد و بیراه بگم که دیدم یه آقایی با نیشی تا بناگوش باز و موهای سیخ‌سیخی! به من نگاه می‌کنه و می‌گه: ببخشید خانوم مثل اینکه اشتباه نشستید!حالا منو تصور کنید!
نه جونِ من تصور کنید! دهن باز! هاج و واج! به جلوم نگاه کردم دیدم اون ماشینی که بوق میزنه و اتفاقا داره تو آیینه نگاه می‌کنه، در واقع برای من بوق می‌زنه! نمی‌دونم چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام و شرمنده دواها رو بردارم و هی عذرخواهی کنم و پیاده بشم و تازه آقای مو قشنگ هم هی می‌گفت: البته ببخشید که اینو گفتم ها!
پیاده شدم و دوییدم سمت ماشین جلویی. آقای محترم هم عصبانی: شما حواستون کجاست!؟
ـ خب آخه هوا تاریک بود..(خنده).. ماشین ها تیره بود..(ریسه)... عصبانی بودم از داروخونه.. (هرهر) ..دیدید چی شد!.. (هاها).. مگه می‌تونم نخندم و مثل آدم عذرخواهی کنم؟! 
حالا منو تصور نکنید، آقای محترم رو تصور کنید! 
 
چند ماه پیش: یکی از دوستا، زنگ زد که تا یه ساعت دیگه آماده باش بریم مهمونی... من هم غرغر که من نمی‌تونم تو یه ساعت آماده بشم... با کلی استرس حاضر شدم. رفتم جلوی در ورودی... دنبال یه دویست و شیش سفید می‌گشتم... دیدم داره میاد اما یه مزدا راهشو بسته... منم با لباسای پلوخوری و تی‌تیش، ترافیک شده بود جلوی وروی مجتمع... مزدای نقره‌ای هم هی بوق می‌زد... منم، بد و بیراه تو دلم که چرا اینا اعصاب ندارن؟ درست همون موقعی که می‌خواستم برم جلوتر و سوار سفیده بشم، داد زد و صدام کرد... نگو نقره‌اییه خودشه... حالا باز من دارم می‌خندم... اون کارد می‌زنی خونش در نمیاد...آدم از کجا باید بدونه که شما تعویض ماشینتون رو اعلام نکردید و خواستید سورپرایز شه!

چند روز پیش: قرار بود منو تا آموزشگاه برسونه، صبر کنه تا من مدارکم رو بدم و زودی برگردم. سمت راست خیابون پارک کرد تا بیام. آموزشگاه یه خیابون فرعی و خیلی خلوته... وقتی می‌رفتم تو هیچ ماشینی، تا چند متری پارک نکرده بود... رفتم و برگشتم... صاف رفتم اون طرف خیابون در ماشین رو باز کردم بشینم... که دیدم این آقاهه چرا شیکم داره این همه... لباساش که این‌قدر زشت نبود؟ یه هو ماجرا برام روشن شد. فرار کردم! بعد متوجه شدم دور زده رفته اون‌ور خیابون یه کمی جلوتر از درِ آموزشگاه نگه داشته... حالا گیرم من گیج... اما شما بگید... احتمال این‌که تویه خیابون خلوت... وسط روز... تو 5 دقیقه،  دو تا کمِریِ آبی پارک کنن چقدره؟!

۴ نظر:

قطره گفت...

:)) احتمال بد شانسی ات انگار بیشتره :))

مهناز گفت...

وقتی یه چیزی بخواد جلوی پای آدم سبز بشه، بحث احتمالات همیشه در جهتی حرکت میکنه که....

هما گفت...

برای منم این اتفاق دو بار افتاده

مترسک گفت...

راست میگن که ترک عادت موجب مرض است ها:))