۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

روز سوم

چند روزه مینویسم... و هنوز برای دادن آدرس اینجا مرددم... فکر میکردم خیلی ها بهم زنگ میزنن و حالم رو میپرسن... چون قبلن ها فکر میکردم من روزمره نویسم و هرکسی از وبلاگم میتونه بفهمه که خوبم یا کلن چطورم... اما حالا میبینم خیلی فرقی نمیکرد... 
فکر میکردم خیلی ها برای دوباره نوشتنم سراغم رو بگیرن که نگرفتن...
خلاصه اینکه تو این مدت متوجه شدم آدم خوش بینی بودم!
اینه که برای  دعوت دوستام هیچ انگیزه و شوقی ندارم...
و عجیبه که میدونم کسی اینجا رو نمیخونه... و مثل وب قبلیم از اون حجم بازدید و کامنت و همراه خبری نیست...
اما یه لحظه دوست دارم بنویسم...
و یه کم بعد... به این فکر میکنم که برم اون یکی آدرس رو فعال کنم و شر و ور بنویسم... بلکه بخندیم!!

۸ نظر:

animavaman گفت...

ما در جهان سوم دائم در حال سقوط هستیم
و جالب اینجاست که گاهی فکر میکنیم صعود کردیم
آخر عادت کردیم به وارونه دیدن!
و زمانی بخود میایم که دیگر فرصتی نمانده
احساس میکنیم چقدر خوشبین بودیم
ولی بهتر است قبول کنیم
اگر محتوی یک پارچ آب را درون لیوانی بریزیم
به لیوان لطف نکردیم
تنها را زمین را خیس کرده ام
....
خودت را باورکن!

همفری بوگارت گفت...

در مورد ادم های اینجا باید عرض کنم تا هستی و کامنت میزاری همه هستند کافیه یه مدت کامنت نزاری زود فراموش میشی بورکن

papary گفت...

دوستم ازت ممنونم که بهم اعتماد کردی و ...
اینطور اعتماد کردن ها به دلم میشینه و مزه خوب چیزی رو تو ذهنم تداعی میکنه.
نمیدونم این پایین چطوری میتونم اسم و لینکم رو به رویه همیشه بذارم، چون انگار بسته هست.
به هر حال papary هستم

Unknown گفت...

شب گلکم خاطره. اون روز که اومدم تو بلاگ و دیدیم که تصمیم گرفتی ننویسی یه نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم چه دیر باهات آشنا شدم و این هم لابد شانس منه که توی این دوروز که اومدم به بلاگ خوانی دو تا از کسانی که برای من انگیزه نوشتن شده بودن رو از دست دادم. حتی یادم نیست برات پیغام هم گذاشتم یا نه بس که حالم گرفته بود...
ولی الان خوشحالم دختره. نه برای درد و رنجی که می کشی و می دونم تا جات نباشیم نمی تونیم تمام و کمال درکت کنیم. برای اینکه محروم کردن خودت از نوشتن برای تو که باید بنویسی و با قلم آشنایی یه جور خود آزاری بود...خوشحالم می نویسی و خوشحالم که می خونمت

ناشناس گفت...

سلام..ای جان نفس!!!!!! کلا این نفس بیشتر بهت میاد
میدونی وقتی مثل چای اول صبح به خوندن وبت عادت کرده باشی ..اونوقت میشه فهمید نبودنت..نخوندنت چقدر سخته

تو دنیای مجاز کم پیش میاد حست با یه نفرکاملا جور در بیاد ..کم پیش میاد کسی بنویسه و تو کلمه به کلمه اشو با تمام وجودت ,با تمام احساست درک کنی ..و الان خوشحالم که هستی..بودنت برام مهمه.. اینجا و اونجاش مهم نیست..
خاطره یا نفسی که من می شناسم باز می تونه شایدم خیلی بهتر می تونه دور و بر خودشو پر از ادمایی کنه که دوستش دارن
(فقط حیف اینجا آیکن ابراز احساسات شدید نداره)

رها# گفت...

نمیدونم چرا ... واقعا یادم نیست دقیقا یکی دو ماه پیش بود تازه وبلاگت رو دیدم . نمیدونم چی منو جلب کرد ، اون قدر که کل آرشیو رو خوندم ... کاری که کمتر پیش میاد انجام بدم ...
روزی که گفتی میری ، ناراحت شدم ! ناراحت از اینکه یک جایی که بودن توش آرومم میکرد رو از دست دادم !
ناراحت از اینکه یک جایی که مطمئنم محل آرامش خودتون هم بود رو از دست دادید !
و الان همون قدر خوشحالم !
و ممنونم من رو جز دوستان خودتون دیدید و خبرم کردید !

مهناز گفت...

سلام نفس جان. خوشحالم و ممنون که باز هم مینویسی. مطالبی که سفارش کردی هم روی چشم! نفسک رو ببوس. من و بارمان هم خوبیم. :)

nima1975 گفت...

خب شماره دادی که ما زنگ بزنیم!آیکن گریه
مثه اون جکه که اما رضا به خوابش اومد گفت حداقل یه حساب باز کن و اینا!آیکن نیشخند