۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

این "من" را دوست ندارم


آدم های اطراف من مهربان هستند. این روزها وقتی دور هم جمع میشویم همه با نهایت علاقه سعی میکنند مرا از تنهایی در بیاورند! و اغلب فکر میکنند من آدم سخت گیری هستم.
آدم های اطراف من مهربان هستند اما نمیخواهند درک کنند که چرا پیشنهادشان را رد میکنم. هر بار که کسی را معرفی می کنند، من میخندم... شوخی میکنم و آدم های اطرافم فکر میکنند من سرخوشانه رد میکنم... یک چیزی شبیه از سر شکم سیری!
کسی نمیداند  درست وسط آن خنده ها صدای تو را میشنوم... چشمای تو را میبینم... و ...
و حالم از هرچه رابطه است بهم میخوره...
دیشب را تا حوالی صبح با سر و صدا و شوخی و یک عالمه آدم های مهربان گذرانده ام... که حتی یک نفرشان نمیدانست چند بار تا مرحله ی عق زدن و بالا آوردن همه ی محتویات معده ام رفته ام و برگشته ام!
میبینی... چه گندی زده ای؟ من و این همه نفرت؟
مگر به جز من و تو کسی میداند راجع به آن شب؟!
آغوش تو و اشک های من...
همه چیز را خراب کرده ای... خاطره های من را چرا؟!!
آدم های اطراف من مهربان هستند ولی نمیدانند گاهی زمان همه چیز را حل نمیکند... و تصادفا، این زمان است که باعث میشود قشنگ ترین خاطره ات نه تنها برایت منفور شود که باعث شرمندگی ات هم باشد... . 

به درک که همه چیز را خراب کرده ای... از همان شب دیگر هیچ وقت دلم تو را نخواسته است... اما... خاطره های من را چرا؟!!

۱۱ نظر:

Shelterless گفت...

:-)

تبریک میگم. امیدوارم اینجا جائی برای ثبت لحظه لحظه های رادیکال ناراحتی ها و حد اپسیلون متمایل به بینهایت شادی هات باشه .... (باید نشون بدم ریاضیدانم دیگه :-دی )

اما در مورد این من ...

همه چیز دست خودمونه ... خودت میدونی منم وضعیت مشابهی داشتم و شایدم هنوز دارم ....

شاید از اون دور نشین هائی نباشم که خیلی راحت میگن لنگش کن ... برای خود من هم این وضعیت پیش اومده که دوستان بخوان از سر لطف و مهربونی برای تنهائیام یه همدم پیدا کنن اما ................

امیدوارم کسی که واقعا لیاقتت رو داشته باشه خودش تو زندگیت پیدا بشه ...

خاطرات چه شیرین و چه تلخ خواه ناخواه تو زندگیمون میان و باید خودمون سعی کنیم با لحظه های خوب نه فراموش ، شاید کمرنگشون کنیم.

بهشون فکر نکن. بذار همون ساعت های خوبی که داری روحیتو تقویت کنه، نذار همه جا یه چیزی دنبالت باشه. نذار همه وقت یه فکری تو رو از بقیه جدا کنه. نذار خاطره های تلخت طعم لحظه های شیرینت رو خراب کنه ....

آره میدونم .... به حرف سادس .... یکی باید باشه مرتب این حرفا رو به خودم بگه ...

امیدوارم بتونی خودت بیشتر از هر کسی به خودت کمک کنی ...

هری هالر گفت...

سلام خانم دوست(اسم نمی برم چون هنوز نمی دونم اینجا نظرها دقیقا تاییدی هست یا نه). خیلی مبارک باشه. کلی توی منزل نو آب و جارو و آرا و پیرا کردی. چند روز گذشته و خودت هم لابد فهمیدی که تنها چیزی که اذیت کننده بود، اتفاق خارج از متن بود؛ از خود وبلاگ نوشتن چیزی به دل نداشتی. سرت سلامت. خوشحالم اینجا پا گرفت...

هری هالر گفت...

و راستی! ممنون که توی اولین پست به لطف یاد کردی

1975 گفت...

سلام
وقتی عشق جای خودشو به نفرت بده اینجوری میشه دیگه!
ولی خب نباید اجازه بدی که این نفرت خودتو ازدرون از بین ببره.
مواظب خودت باش به خاطر نفس.

مرحومه مغفوره گفت...

عزیز دلم
سلااااااااااااااام

خوشحالم
خیلی خوشحال
دلم برات تنگ بود.

مرحومه مغفوره گفت...

درک میکنم
حالا نه کاملا
اما ناقصا که درک میکنم!!!

آدم دلش تنهائی و رهائی و نبودن هیچ قید و بندی و فامیلی و خانواده ای میخواد تا خودش باشه و برای خودش نفس بکشه.

مرحومه مغفوره گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

چه خوبه اینجا. مبارکه. هم خوشگله هم خوندنی

papary گفت...

یه موقع هایی این همه لطف به آدم، آدم رو دیوونه میکنه و آدم دوست داره فقط خودش باشه و خودش.
با لطفشون می خوان آدم رو از تو غار تنهاییش بیرون بکشن، انگار یه طناب انداختن دور گردنت و هی میکشن تا بیرونت بیارن. در صورتی که اونموقع اون غار بهترین و امنترین جا هست برای آدم

هنگامه گفت...

جدیدا فقط شدم این شعر....

دلا رو کن به تنهایی...
که از تن ها بلا خیزد...

راستی...پست قلبت وجودم رو سوزوند...

رها# گفت...

:( ای بابا ...
نمیدونم ! همیشه به آدمها میگم فرصت دوباره رو از خودتون نگیرید ...
همیشه میگم شاید یک روز بهتر در انتظارتون باشه و از این حرفا...
اما کار به هیچی ندارم ! فقط میدونم نفرت خوب نیست ! چشیدمش ! برای سالهای متوالی و میدونم خوب نیست ! اون کسی که این وسط از بین میره فقط خودتی و خودت ...