۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

حسرت روز پدر!


فکرش را بکنید... از چند روز قبل نفسک هی توی برنامه ی تلوزیون می شنود روز پدر. اصرار میکند که برای پدرش هدیه بخریم... خودش هم انتخاب میکند: یا ادلکن. یا کتاب. یا از اینایی که مردا میپوشن! جمعه میروم برایش خرید میکنم... با ذوق و شوق کادویش میکنیم و با کلی عشق نقاشی بالا را میکشد. اسمش را کج و کوله سمت راست خیلی بزرگ مینویسد. و به من می گوید آن کلمات را اضافه کنیم.

صبح روز شنبه زنگ میزنیم برنمیدارد. یک بار... دو بار... گریه میکند... مهمان داریم یادش میرود... مهمان ها که بعد از ظهر می روند یادش می افتد و باز بهانه میگیرد... زنگ میزنیم. میگوید نمیتواند بیاید. سرما خورده است!!

گوشی را که میگذارد گریه میکند. به هوای بیرون رفتن یادش میرود و شب هم خواب است که برمیگردیم... . صبح وقتی همبازی اش می آید با حسرتی خاص کادویش را نشان میدهد... تعریف میکند و میگوید: هنوز بابا جونم نیومده خونمون!

اینجوری است که خودت راضی باشی و نباشی... موقعیتت را دوست داشته باشی یا نداشته باشی... همیشه چیزی برای جمع و جور کردن اندوهت هست...


و این هدیه روی میز نهار خوری میماند که یادم باشد هرچقدر هم سعی کنم... نمیتوانم عزیز ترین موجود زندگی ام را از یکسری نا کامی ها...  و نا مهربانی های زندگی در امان نگه دارم...

باید مادر باشید تا بدانید چه حسرتی دارد این نتوانستن...

۱۸ نظر:

مرحومه مغفوره گفت...

عزیزم :(

papary گفت...

نه تنها مادر باشی بلکه باید خودت بچه بوده باشی و کشیده باشی این درد رو تا بفهمی

هری هالر گفت...

حتی من هم دردم گرفت... تو که مادری...

ساقی گفت...

واقعا درک میکنم این نتونستن چقدر برای یه مادر سخته و بهت حق میدم.
دوستی دارم که دخترش تقریبا هم سن وروجکه/وقتی 6ماهه بود پدرش تو تصادف فوت کرد.وقتی میبینم چه سوالهایی میپرسه و دوستم کاری نمیتونه بکنه واقعا ناراحت میشم وای به حال خودش.
ولی مطمئنم نفسک با داشتن مادری مثل تو حتما خیلی خوب بزرگ میشه.

مهناز گفت...

میتونم حست رو درک کنم. حتی حس نفسک رو! پدر من سالهاست از پیش ما رفته. و این حسرت رو من همیشه با خودم دارم. حسرت یک پیاده روی با پدر.... خدا رحمتش کنه و خدا به تو کمک کنه.

omid1977 گفت...

خب دركش سخته
فقط از اين جنبه درك ميكنم كه وقتي كسي رو دوست داريم و بخوايم اون راحت باشه ما خيلي اذيت ميشيم
چون سلايق متفاوتند و مشكلات و مسائل و ....

مهدیس گفت...

بعضی چیزها هست و هیچ راه حلی ندارن
....
همراه نفس تو نقاشی مامانه یا بابا؟ قاعدتا باید بابا باشه ولی....
......
با کامنت گذاشتن در اینجا مشکل دارم ولی خوشحالم که هستی و دارمت

... گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
هنگامه گفت...

من مادر نیستم اما عزیز هایی دارم تو زندگیم که گاهی نمیتونم در امان دارمشون تو زندگیم از خیلی چیزها...

ناشناس گفت...

سلام عزیزم.

نوشته هاتو دنبال میکنم درگیرش میشم. درک میکنم . ولی چی بگم...
کسی که درد میکشه واسه مرحمش چه میشه کرد جز دست گذاشتن روی شونه های زخمی و برهنه اش....

نفس...
نمی تونم چیزی بگم. فقط اومدم که بگم . هستم و درکت میکنم.

راستی اگه دوبار می فرستم بگو.

سایه . وبلاگ تاریکترین لحظه شب.

سامانتا گفت...

چرا نظر منو ناشناس درج کرد من اینجا رو بلد نیستم هنوز

سامانتا گفت...

سلام دوستم
خیلی خوشحالک که اجازه دادی بازم بتونم بخونمت
من بهت زنگ نزدم چون نمیخواستم بهت چیزی رو اجبار کنم فقط همین احساس کردم میخوای از یه سری از دوستات هم جدا شی این شد که زنگ نزدم اما خوشحالم که هستی
باورت میشه نمیتونم و وقت نمیشه که بیام ببینمت خودم که باورم نمیشه اما بدون به فکر جفتتونم تازه یه سوغاتی دارم پیشت
بازم میگم خوشحالم کردی
منم بی حوصبه نیستم خوبم اما گرما ادمو بی حس و حال میکنه

رها# گفت...

:(

حسن گفت...

سلام سلام

نچ برای من کامنت نذاشته بودید . بعد کم کم داشتم نگران میشدم که چی شد پس .
بعدش الان خیالم راحت شد .

تشکر ویژه که جزو کسایی بودم که بهم خبر دادین مثل دفعه ی قبل .
چشم .

حسن گفت...

اوهوم . تلخه . گاهی جلوی بعضی چیزا رو هیچ جوره نمیشه گرفت . هرچی هم میخوای بعضی خلا ها رو پر کنی بازم خود نمایی میکنن .

اما ان شالله که این موارد باعث نمیشه کوچولو هیچی کم داشته باشه . توکل به خدا .

شب گلک گفت...

این اون روی نامرد زندگیه!

سامان گفت...

سلام.بالاخره موفق شدم .چه خبرا اینجا رو دوست داری یا نه؟
راستی به نوشته هات نمیخورد اینقدر قیافه ات مهربون باشه
سامان.

admin گفت...

سلام
میدونم که این حس رو نمیشه درک کرد
هستی هم به من گفته رو مادر شدن زیاد حساب نکن
پس کلا بیخیال درک این احساس میشیم :D
منتها امیدوارم امید به عنوان یک پدر نمونه بتونه این چیزا رو درک کنه