۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

سال گذشته... خسی در چنین شبی!

آن شب مهمان  داشتم. بچه ها بازی می‌کردند و حسابی خانه را روی سرشان گذاشته بودند که ا... اکبر شروع شد. همه با هم رفتیم پشت پنجره‌ها. بچه ها از صداهای نا مفهموم اما بلندِ اطراف ترسیدند و ناچار پنجره‌ها را بستیم. شام را که خوردیم آن‌قدر دیر شده بود که بلافاصله هردوی‌شان را خواباندیم. حوالی دوازده بود. بلند شدم و روی تخت خودم جایی مرتب کردم تا نفسک را بخوابانم چون قرار بود مهمان‌ها در اتاق او بخوابند. تازه جابجایش کرده بودم که صداهایی ترسناک بلند شد. صدای تیر و هجوم و دویدن در راهروها. برای‌مان عادی شده بود صدای تیر... هرشب... اما نه این‌قدر نزدیک!
آن‌قدر ترسیده بودم که نمی‌دانستم باید چکار کنم. خوشحال بودم که بچه‌ها خوابیده‌اند. صدا آن‌قدر بلند نبود که آن‌ها را از خواب بپراند، با این همه در اتاق خوابم را بستم تا صدا کم‌تر به آن‌ها برسد و بعد هراسان در آپارتمان را باز کردم و دیدم جوانی حدود بیست ساله در راهرو ایستاده است. سرتاپا مشکی پوشیده بود. خیس عرق با چهره‌ای برافروخته، ملتمسانه گفت: تروخدا بذارید بیام تو! اصلا جای فکر نبود کنار رفتم تا داخل شود. مهمان‌ها شوکه شده بودند. صدا‌ها شدت گرفت. صدای شکستن شیشه و فریاد کمک. او را به داخل اتاق بچه فرستادم و باز در آپارتمان را باز کردم این بار دو مرد جوان بودند. یکی قبل از هر حرفی به طبقات بالا فرار کرد. دیگری را که مستاصل مرا نگاه می‌کرد خودم صدا کردم. شرمنده به داخل پرید و ناگهان چنان صدای فریادی بلند شد که با تمام وجود لرزیدم. پسر جوانی که در اتاق بچه پنهان شده بود داد زد: چراغ ها را خاموش کنید. پشت در هستند. چراغ‌ها را خاموش کردم. صدای ضجه میآمد و فریاد های زنی.
مرد جوان از شدت هول و هراس هنوز در راهروی کوچک جلوی در با بند کفشش درگیر بود. مغزم کار نمی‌کرد فقط بازویش را گرفتم و او را به اتاق بچه هل دادم و با فریاد گفتم ولش کن با کفش برو. برو.... برو... و در اتاق را محکم روی هردویشان بستم. و در آپارتمان را باز کردم و پابرهنه بیرون دویدم. انگار زلزله آمده بود. پاگرد اول را که رد کردم به اولین پنجره رسیدم و سرم را کردم بیرون. از طبقه پنجم و پنجره ی حیاط خلوت چیزی پیدا نبود. جز دویدن چند مرد مسلح. بالباس گارد ویژه یا نیروی ضد شورش... یا چه می‌دانم... از آن‌هایی که تا دندان مسلح‌اند. می‌دیدم که یکی‌شان شیشه در را می‌شکند. خودم را از پنجره دور کردم مبادا سر بلند کند. در بین آن همه سر و صدا صدایی نازک را شنیدم: مگه دیوونه شدی. برو تو! یکی از همسایه ها بود. در حیاط دیده بودمش و نامش را نمی‌دانستم. اسمش را گذاشته بودم خوش‌خنده. چون همیشه لبخند می‌زد و لبخند قشنگی داشت. اما در آن لحظات فقط ترس در چهره‌اش بود. طوری نگاهش کردم که انگار فهمید عقلم از کار افتاده است. چون دستش را در هوا تکان داد و با عصبانیت گفت: تو ساختمونن هنوز... برو تو... دارن میان بالا... برو تو با این سر و وضع!
تازه یادم افتاد چطور دویده‌ام بیرون. پاگرد را بالا رفتم صداها بالا می‌آمدند و قبل از این‌که خودم قدمی بردارم به داخل، مرا تو کشیده‌اند! چراغ‌ها خاموش بود و در آن تاریکی فریادها بندبند بدنم را می‌لرزاند. باز می‌خواستم در را باز کنم. نگذاشتند. گریه می‌کردم.... با نهایت درماندگی...
_ تروخدا... دارن می‌کشنش... یکی‌شون مونده تو راهرو... خودم دیدمش... لباس آبی پوشیده بود...
صدای بم مردی را می‌شنوم: خداااااااااااااااااا................. کمک...............
گونه هایم را چنگ می‌گرفتم... پشت در ایستاده بودم و می‌لرزیدم. صدای پوتین‌هایی که نزدیک می‌شدند و ضربه‌هایی که به درهای آپارتمان‌ها کوبیده می‌شد:
_ خدایا... خدایا... یکی‌شون موند تو راهرو... چیکار کنم؟! ... چیکار کنم؟!
چشمم به در اتاق بچه بود. بعد فهمیدم که هیچ راهی جز منتظر ماندن نیست. نمی‌دانم اشکم از ترس بود یا غصه... مدام فکر می‌کردم کاش او را صدا زده بودم... و بعد به خودم می‌گفتم اگر سربازان می‌شنیدند چطور؟!
5 دقیقه طول می‌کشد... یا ده دقیقه؟! نمی‌دانم... انگار یک قرن است... صدا‌ها کم شد... و صدای حرکت چندین موتور و... بعدتر  فقط صدای مبهم همهمه است. صدای حرف و صدای گریه...
چراغ‌ها را روشن کردیم. داخل چشمی را با دستمالی پوشاندم که نور به بیرون درز نکند. انگار کمی ذهنم به کار افتاده بود چون به اتاق رفتم و لباسم را عوض کردم. بعد در اتاق بچه را باز کردم و هردویشان را که غریبانه کف اتاق نشسته  و زانوهای‌شان را بغل کرده بودند، صدا کردم.
اصرار داشتند بروند که من و سایرین مانع شدیم. پسر جوان لنگ لنگان راه می‌رفت و گفت که موقع فرار باتوم خورده است! در پذیرایی پچ‌پچ کنان تعریف می‌کرد. برایشان شربت آوردم. لباس مشکی به تن داشت و در حین حرف زدن مدام دستش را به پایش می‌کشید. حدس زدم که درد دارد. منزلشان چند کوچه پایین تر بود. تعریف کرد: روز گذشته دوستش که 19 ساله بوده است به دلیل اصابت گلوله به گردنش فوت می‌کند و هنگامی که جنازه اش را می‌بردند مامورین با یک حمله ناگهانی جنازه را می‌دزدند. خانواده‌اش هم موفق به پس گرفتن جنازه نشده‌اند و به همین خاطر در کوچه بالایی، نزدیک خانه دوستش جمع شده بودند برای خواندن دعای توسل، که مامورین حمله می‌کنند. در پارک پشت آپارتمان جمع می‌شوند به شعار دادن. مامورین این بار با تعداد بیش‌تری حمله می‌کنند و هرکس به سویی فرار می‌کند. آن‌ها هم از درِ پارکینگ وارد مجتمع می‌شوند...
مرد جوان هم از پارک همراهشان شده بود. چند سال بزرگتر نشان می‌داد. مثلا بیست و شش یا هفت ساله. عینکی بود و می‌گفت چهار نفر بودیم و حالا نمی‌دانم آن سه تای دیگر کجا هستند. هردو راجع به مرد دیگری حرف می‌زدند که اصلن در بین شعار دهندگان نبود و برای خرید به سوپر مارکت می‌رفته است که او را هم گرفته بودند... و مرد دیگری که با دختر بچه کوچکی از پارک می‌گذشت او را هم  کشان‌کشان برده بودند و آنها نمی‌دانستند بر سر بچه چه بلایی آمده ست... و گفتند از سر کوچه شروع کردند به شکستن شیشه‌های ماشین‌هایی که کنار خیابان پارک شده بودند و ما هم "هو" شان کردیم! یاد عکسی می‌افتم که در سایت فرندفید دیدم. ماموران گارد ویژه را نشان می‌داد که در حال شکستن شیشه‌های ماشین‌های پارک شده و بی سرنشین هستند! و بچه‌های تند روی به اصطلاح بسیجی کامنت گذاشته بودند حتما ماجرا چیز دیگری بوده است!
نیم ساعتی که گذشت. یکی از مهمان ‌ها پایین رفت تا خبری بگیرد و سر و گوشی به آب بدهد. گویا همه همسایه ها جمع شده بودند: مامورین! تا جایی که می‌توانستند شیشه شکسته بودند. حتی درهای بزرگ شیشه‌ای جدا کننده هر بلوک را. به ماشین‌های داخل پارکینگ هم حمله کرده بودند ولی گویا حال و حوصله پایین رفتن نداشتند (پارکینگ مجتمع ما سه طبقه است) همان طبقه اول را زحمت کشیده بودند! نگهبان پیر مجتمع هم چند ضربه باتوم نوش جان کرده بود.
پیرزنی از همسایه‌ها نفرین می‌کرد: خیر نبینید آخه! چند نفر به یه نفر؟!! حالا گرفتی! ...زدی!... کشتی!... چرا شیشه های ما رو می‌شکنی آخه بی وجدان!
در پاگرد طبقه اول بلوک ما علاوه بر شیشه های شکسته خون زیادی ریخته بود و تکه‌هایی از لباس!!  انگار این تصویر در ذهنم با صدای ضجه ها و کمک خواستن ها رو هم میافتد...
بلاخره برای رفتن حاضر شدند. آن‌قدر تشکر کردند که شرمنده شدم. پسر جوان گفت چند روز قبل که دوستانش به خانه ی پیرزنی پناه بردند، صاحبخانه را به قصد کشت کتک زده‌اند و حتی بینی پیرزن هم شکسته... و باز تشکر می‌کند. چند تایی از مهمان‌ها برای این‌که مبادا کمین کرده باشند یا نگهبانان مجتمع جلوی‌شان را بگیرند همراهشان شدند و وقتی به خانه برگشتند گفتند که تا سر خیابان با هم رفته اند و به خیر گذشته است...
دو ساعت بعد از نرده های حیاط دو مرد با لباس شخصی! داخل پریدند و کل حیاط را گشتند و بعد از یک مانور رعب و وحشت دیگر! بیرون رفتند. تا صبح همین برنامه است!
روز بعد متوجه شدم که از بچه های مجتمع بین آن‌ها بوده‌اند و زنی که فرزندش را از دست آنها گرفته حسابی کتک خورده  است. دو جوانی را هم که در راه پله‌ها گیر انداخته اند آن‌قدر زده‌اند که بیهوش بوده‌اند و هر دو را روی زمین کشان کشان برده‌اند و خانومی که تعریف می‌کرد می‌گفت به نظرم مرده بودند... . وقتی می‌شنوم دختر بچه‌ی چهار ساله‌ای که نوه یکی از همسایه‌هاست که  در طبقه اول زندگی می‌کند، آن شب تا صبح نخوابیده و از ترس آدم بدها و خون! تا صبح گریه کرده است... باز خدا را شکر می‌کنم که بچه‌ها بیدار نشده‌اند... و بعد می‌شنوم که یکی از بچه‌های بسیجی مسجد سر چهارراه که مچ بند سبزی را به دست داشته.. باقی بچه‌ها را لو داده است. (گناهش پای آن هایی که گفته‌اند) باز می‌شنوم که خانوم (...) که واحدش رو به پارک است گفته که فراری‌ها به مجتمع ما آمده‌اند... و باز می‌شنوم که وقتی با باتوم‌های‌شان درهای واحدهای پایین را می‌کوبیدند و فریاد می‌کشیدند که بیایید بیرون... پیرمردی .. تنها... با شجاعت بیرون می‌رود و فریادکشان .. دوتای‌شان را به عقب هل می‌دهد و نمی‌گذارد بالاتر بروند... و گفتند که خادم مسجد گفته که دیده نیمه‌های شب موتور سوارها با قنداق تفنگ شیشه‌های بانک سر کوچه را شکسته اند!!
امنیت بیداد می‌کند! مادرم دیگر حاضر نیست بماند. هرچقدر او عاقمان! می‌کند که بیرون نرویم کسی گوشش بدهکار نیست. هر جایی را که اعلام می‌کنند می‌رویم. دست آخر دو روز بعد وسایلش را جمع می‌کند که برود ترمینال. ناچار همه حاضر می‌شویم و حالا...
من این‌جا هستم....
در شهرکی امن و خوش آب و هوا...
جایی که شب ها می‌توانی از ده شب تا نیمه شب ا... اکبر بگویی و کسی تیر هوایی شلیک نکند! نه برای اینکه این‌جا ا... اکبر گفتن جرم نیست... چرا این‌جا هم جرم است اما فاصله ویلاهای این‌جا با هم  آن‌قدر زیاد است که صدا به صدا نمی‌رسد...

۱۶ نظر:

admin گفت...

اینجا ایرانه
حرف دیگه ای نمی تونم بزنم

آوامین گفت...

وای خدا ...هم این پستت هم اون پست قبلی نفسم رو بند آورد ...همه تنم داغ شده ...
حالت خوبه الان نفس جان ؟
بهتری ؟دکتر رفتی ببینی بعد عمل وضع چه طوره ؟درد داری هنوز ؟!

مرسی که آدرس اینجارو بهم دادی ...خوشحالم داری مینویسی و میخونمت دوباره ...

راستی راجع به خونواده ها یعنی واقعا مامان بابای شما هم ؟چی بگم ..واقعا حال و حوصله ندارم ...

آوامین گفت...

وای خدا ...هم این پستت هم اون پست قبلی نفسم رو بند آورد ...همه تنم داغ شده ...
حالت خوبه الان نفس جان ؟
بهتری ؟دکتر رفتی ببینی بعد عمل وضع چه طوره ؟درد داری هنوز ؟!

مرسی که آدرس اینجارو بهم دادی ...خوشحالم داری مینویسی و میخونمت دوباره ...

راستی راجع به خونواده ها یعنی واقعا مامان بابای شما هم ؟چی بگم ..واقعا حال و حوصله ندارم ...

ناشناس گفت...

چه شبی داشتید...

ساقی گفت...

سلام نفس.بهتری که ایشالا؟
نفسک چطوره؟
نمیدونی چقدر خوشحال شدم از اینکه به نوشتنت ادامه میدی.امیدوارم اینجا راحت و با ارامش بنویسی.
جراحی گردن بدترین عارضه ش اینه که تا چند وقت نمیتونی راحت بخوابی به خاطر درد.ولی ایشالا زود این هم برطرف میشه و راحت میشی.
ببینم مگه قرار نبود اینبار دیگه با بیهوشی عمل کنی؟دل ضعفه گرفتم از خوندن پست قبل.خیلی شجاعی دختر.
این پست رو پارسال خوندم اونموقع از خواننده های خاموش بودم.در حالی بود که ما هم از س*هراب خبر نداشتیم و بعد هم که ...
باز هم برات ارزوی سلامتی میکنم.
دیروز هر کاری کردم نظرم ثبت نشد.

ناشناس گفت...

فکر کنم این پستت رو از وب قبلیت یادمه..چه روزهایی بود.
راستی بیا راهنماییمون کن اینجا چطور باید توی کامنت اسممون رو بذاریم.. لینکت کنم یا نه..

سامان

omid1977 گفت...

يادت هست ان روزها
ان حس ها
ان ترس ها
بيم ها
اميدها
لحظه ها
ثانيه ها
فريادها غريوها
حتي صداي موتورها
و ...
روزي داستانهايمان را با افتخاري د صد چندان باي ديگران تعريف ميكنيم
حتي فرارها و تنگي نفسهايمان را
يك روز ميرسد

شب گلک گفت...

بند بند وجودم با یاد آوری خاطره ای که توی یه مجتمع توی همین روزهای ÷ارسال برام افتاد لرزید

nima1975 گفت...

سلام
واقعا عجب شب پر ماجرایی بوده من که خوندم دندونام رو هم جفت شد.
خداروشکر که فعلا سر وصداها خوابیده ولی خدا میدونه دفعه بعد چی بشه. خلاصه اینکه مملکت گل وبلبلی دارم ها!!!!!

papary گفت...

روز عاشورا بدتر از این رو تو کوچمون دیدم.
تا چند روز اصلا اون دختر لاغر رو از یاد نمیبردم

glamour گفت...

inja mishe khosoosi gozasht?

سیلوئت گفت...

آخیش این کامنت دونی درست شد!! من باهاش مشکل داشتم!
مرسی عزیزم برای آدرس... خوشحالم که بازم می تونم بخونمت :*:*:*

ناشناس گفت...

سلام نفس .
سایه هستم. تاریکترین لحظه شب.
مرسی که ناشناس رو گذاشتی. واسه من رحمت بود.

وقتی یه گیر مغزی باشه آدم حتی نمی تونه چیزی بخونه.
خیالم راحت شد. حالا پست جدیدت رو می خونم.

سیلوئت گفت...

وای من الان تازه خوندم این پستو... تن و بدنم یهو یخ کرد... واقعا چی کشیدین شماها تو اون لحظات... بیخود نیست که حتی پارسال تو وبلاگت اشاره هم نکردی به این ماجرها. چه جوری این ترس و وجشت ها قراره از ذهن ها پاک بشه؟! :(

مهناز گفت...

:( :(

رها# گفت...

:( شما از خیلی نزدیک دیدید پس ! خیلی نزدیک !