۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

جراحی و جام جهانی

یادتان باشد، گفتم داستان جراحی من یک چیزی در حد جام جهانی بود. اما داستانش: یک کلینیک تخصصی در نزدیکی ما هست که وقتی متوجه شدم متخصصین ستون فقرات خیلی سخت وقت میدهند، تصمیم گرفتم همینجوری جراح عمومی آن جا را انتخاب کنم. وقت گرفتم و وقتی که رفتم به محض دیدن برآمدگی پشت گردنم چند جور اصطلاح ردیف کرد و گفت که باید درش بیاورم و هرچقدر بماند دردسرش بیشتر میشود. به خودم گفتم چند روز است اذیت میشوم. تمامش میکنم. گفتم شما درش بیاورید. گفت میگویم اتاق را حاضر کنند. مبلغ را گفت که تصادفا من از قبل پرداخت کرده بودم چون صندوقدار پول خرد نداشت و بعد از کلی تلفن به حسابداری و این طرف و آن طرف، هنوز بقیه ی پول مرا نداده بود.

نشستم توی راهرو. دل توی دلم نبود. ماجرای اس ام اس ها را که میدانید. زنگ زدم به ملکه جان! گفتم من میروم برای عمل. تعجب کرد. گفت همین الان یکی از ما می آییم. من بیاییم یا ب (همسرش) گفتم نه شما تشریف بیاورید. آمد و دوتایی نشستیم منتظر. فشارم افت کرده بود. میدانستم از استرس است. شوکولات برایم آورده بود. بازی تمام شد و مسی گل نزد. صدایم کردند که بروم. در آخرین لحظه پرسید: نمیخوای با کسی مشورت کنی؟ مهدی؟ حسین؟ با یکی از بچه ها حرف بزنی!؟ میخوای عمل کنی ها! گفتم باید درش بیاورم. بگذار تمامش شود.

مانتویم را در آوردم. بعد از دوش گرفتن چیزی پوشیده بودم که پشتش به اندازه ی کافی باز باشد. تخت را مرتب کرده بودند. دراز کشیدم. جراح دیگری آمد تو و گفت: ای بابا تو هم جراحی داری زودباش. دکترم گفت ما شروع کرده ایم. بعد شوخی کرد که نترسم. ملکه جان گفت: میمانم توی اتاق که نترسی. دکترم گفت هرکاری که بکنم برایت توضیح میدهم. و محل دردناک را گرفت توی مشتش. نفسم در نمی آمد و شروع کرد به تزریق. نه یکی... نه دو تا... از هر طرف... خیلی درد داشت. به التماس افتاده بودم: تروخدا دارم میمیرم! گفت نمیمیری. تمام شد. من که چیزی حس نکردم تو چیزی حس کردی.؟!! داشتم فکر میکردم که چطور اشک هایم را پاک کنم که صدای افتادن یک چیزهایی آمد. و بعد افتادن یک آدم. ملکه یا تاج الملوک جان بیهوش شده بودند!

صدای پرستار را میشنیدم. صدای دکتر... و چند نفر دیگر... بهوشش آورده بودند گویا. دکتر عصبانی بود و پرستار را توبیخ میکرد که چرا گذاشته بیاید تو. صدای زنی را شنیدم که بمن گفت: الهی! تو همراه محکم تر از این نداشتی عزیزم؟! صدای بقیه نمی آمد برده بودندش بیرون. میخواستم بگویم دکتر این بی حسیش میره برگرد! من مهم ترم ها! دکتر آمد. عصبی و کلافه بود. غر زد و شروع کرد. باقی اش را توی همان پست کذایی توضیح داده بودم. داغ شدن پوستت. بریدن. شکافتن. کشیدن. تمام نمیشد. خیلی طول کشیده بود. اشک هایم دیگر بند نمی آمد. گفت خیلی بدتر از چیزی است که فکر میکردم. عمیق است. بیشتر بازش میکنم. و من فقط دعا میکردم خدایا تموم بشه. تموم بشه. حس خاصی روی گردنم سر میخورد... به گونه ام میرسید. داغ بود. میسوزاند و می آمد پایین. کمی وقت لازم بود تا بفهمم خون است. فکر میکردم وقتی بلند شوم اشک و خونم قاطی شده است... حالم بهم میخورد. دستیار خون ها را جمع میکرد اما انگار کافی نبود... .

یک ربعی گذشته بود که صدای بابک را از همان نزدیکی شنیدم. ملکه جان زنگ زده بود و بنده خدا هراسان پریده بود توی ماشین و آمده بود. هر بار که نخ و دوخت و دوز را حس میکردم فکر میکردم خب تمام شد. اما باز بعدی... بعدی... فکر میکردم مثل دفعه ی قبل با 4-5 تا بخیه تمام میشود که نشد. بلاخره گفت آرام سرت را بلند کن. صورتم را پاک کردند. گردنم را و خون ها را شستند و وقتی که نشستم دیدم روی ملافه یک دایره ی بزگ خون هست و دو دایره ی کوچک اشک...

بابک کمک کرد لباس هایم را پوشیدم. رفتیم خانه. ملکه خانوم کلی گریه کرد که چرا من باید در لحظه ی حساس اینجوری شوم... . باقی اش گفتن ندارد. درد بود و درد بود و هست...

اما تا مدتها میخندیدیم به ماجرای همراه من و بیهوشی اش که همه مرا ول کردند و رفتند. به قول بابک، یه چیزی تو مایه های ماجرای،  مارادونا رو ول کن غضنفر رو بچسب!



پ.ن: به امید خدا، جوکش رو که شنیدید دیگه!

۱۲ نظر:

ا.ع گفت...

ملکه ضعف کرده :))))

... گفت...

ممنون که آدرس دادید / امیدوارم سلامت باشید همیشه

واسه پست قبل کامنت گذاشتم ولی نوشته ناشناس !!! / اسم نوشتم ولی من !!!!
البته یه کم عجیبه اینجا

من موندم چرا موقع عمل / گل نزدن مسی یادتون رفت ؟!!!

nima1975 گفت...

سلام عرض شدخونه جدید مبارک ایشالا اینجا دیگه راخت بتونین بنویسین.آیکن گل

nima1975 گفت...

جالب بود به خصوص غضنفر نه چیزه ملکه که خورد زمین!! آیکن خنده با قهقهه!
الان چطوری یا بهتری!

nima1975 گفت...

یه خوبی که بلاگ اپات داره اینه که میشه جوری تنظیم کرد که موتورهای جستجو نتونن پیداش کنن! این فوق العادس !پس راحت می تونید پستهای اون یکی وبلاگتون رو بیارین اینجا

nima1975 گفت...

نگفتی طرفدار کدوم تیمی؟

ناشناس گفت...

سلام عزیز نازنین

اميد گفت...

شترق!!!




يكي بياد من رو هم بگيره لطفن
:(

S.SH. گفت...

سلام. سلاااااام. مرسی ی ی ی ی ی.
الان کلی ذوق کردم پیداتون کردم.
مبارک باشه صفحه جدید.
همش دلم شور بعد عمل رو میزد ولی میدیدم توی reader هستین خیالم راحت بود.
خوشحالم عمل به خیر گذشت و الان بهترین.
چه صفحه خوشگلی.
بازم مبارک.
یه آدم ذوق زده...

الهام - روح پرتابل گفت...

چقدر سخت بوده، چقدر عذاب کشیدید...
امیدوارم فقط خوب بشه، خوبه خوب

فانی گفت...

یک سئوال فنی :
من از کجا بفهمم تو کی آپ می کنی ؟!

رها# گفت...

یعنی از این خانوم شیر تر نبود با شما بیاد؟! اگه تهران هستید و از این کارها داشتید ندا بدید در خدمتیم !
قول میدم غش نکنم : دی !