زمان خداحافظی است. ما عاشق هم نیستیم. اما تو مرا سفت بغل میکنی و من تو را سفت به خودم میچسبانم. دلم میخواهد این لحظه تا ابد طول بکشد. اما یادم میافتد که این جوری نباید باشد. خودم را از آغوشت میکشم بیرون و میگویم: دیر شد! رو برمیگردانی که بروی چند قدم بعد... درست جلوی در برمیگردی دست دراز میکنی. دست میدهیم و ناگهان... تو دست مرا به لبهایت بردهای... بوسیدهای... و قبل از این که بدانم چه شدهاست... رفتهای... .
به رختخواب که برمیگردم، به دستپاچگیات فکر میکنم و به خودم میگویم شاید تو هم مثل من، مدام یادت می افتد که ما عاشق هم نیستیم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر